"قولِ‌هیمیش"

97 41 76
                                    

💚Canyon moon , Meet me in the hallway , Harry styles 🎶
__________________________________

بعده خسته شدن از کتاب ، اون رو سر جاش میذاره و توی قفسه کتابا دنبال کتاب جدیدیه.
به غیر از یه کتاب قدیمی که بزور میشه کلماتش رو خوند چیز دیگه ای به چشمش جدید نمیاد.

از کتابخونه بیرون میره کتابی که برداشته رو توی اتاقش میزاره و پایین برمیگرده ، هری و رون کنار هم نشست ان و هری مشغول مطالعه کتاب اسنیپه و رون مشغول خوردن سیب توی دستش .
فرد و جرج کنار سایان میان و با هم حالش رو میپرسن
سایان _ خوبم تو چطوری فردی .
فرد و جرج از اینکه سایان تونسته تشخیصشون بده خوشحال میشن و با ذوق باهم میگن _ خوبیم.
سایان میخنده.
جرج دستش رو میگیره و اون رو کنار خودش و جرج میشونه.
جرج_ ریموس رو جدیدا دیدین؟
فرد_ آره خیلی رنگ و روش بهتر شده و سرحال تر از همیشه است .
سایان _ جدا؟ الان کجاست؟

فردی_ با نیمفدورا رفتن دنبال وسایل برای خونه

جرج_ تا بعد ناهار با پدر برن خونه رو تعمیر کنن.

سایان خوشحاله از اینکه تونسته حال ریموس رو خوب کنه .
جرج_ سایان تو میدونی چرا ریموس بهتره ، همیشه وقتی صبح میومد سر صبحونه حسابی خورد و خاکشیر بود؟

سایان آروم طوری که فقط فرد و جرج بشنون میگه _ شربت جدیدی پیدا کرده و اون رو دیشب برای اولین بار خورد.

فردی با فضولی زیادی میگه _ شربت جدید رو از کجا پیدا کرده؟ آخه کسی این همه سال نتونسته شربت بهتری بسازه.

رون از اونور داد میزنه _ درباره چی حرف میزنید.

جرج و فردی_ به تو ربطی نداره.

رون چشم غره ای بهشون میره و بلند میشه و از اونجا دور میشه.

جرج_ اوپس
فردی_ یعنی عادت نکرده ؟
جرج_ نه ، چون پسر خیلی لوسیه.
سایان با خنده بلند میشه و ازشون دور میشه .
بین راه نگاهش به سیریوس میوفته که با شیطنت نگاهش میکنه ، قدماش رو تند تر میکنه و به اتاقش میره تا هم به درساش برسه ، هم کتاب جدیدی که برداشته رو بخونه .

روی صندلی میز اش میشینه و کتاب رو جلوش میزاره.
آروم زمزمه میکنه _ رویاهای باارزش.
خاک روی کتاب رو با ورد اسکجیفای تمیز میکنه و‌ مشغول خوندش میشه ،
حدود دو ساعت بعد ... با تحیر صفحه آخر کتاب رو بر میگردونه و جلد کتاب رو میبنده ،

بر میگرده تا بلند شه که با دیدن هیمیشی که روی تخت نشسته میترسه و دستش رو روی قلبش میزاره.

هیمیش بلند میشه ، به طرفش میاد و محکم بغلش میکنه.
سایان که قلبش هنوزم تند میتپه ، متحیر میگه_ کی اومدی تو اتاق .
هیمیش بر میگرده روی تخت میشینه _ نیم ساعت پیش در زدم جواب ندادی اومدم تو دیدم داری کتاب میخونی یه بارم صدات کردم نشنیدیدی .
مکث میکنه و به سایان که روی صندلی نشسته نگاه میکنه
هیمیش_ سایان؟
سایان _ بله؟
هیمیش_ من به اون کتابا حسودیم میشه...

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now