Chapter 1 : Ruby eyes

2.7K 362 95
                                    

❬ ➵ Third' POV ❭

تیک..تاک..تیک‌..تاک...
ساعت از سهِ نیمه شب گذشت و سکوت با کشیدن کیسه های ناشی از شیشه های شکسته‌ی مشروب به کف بار شکسته شد.

پسر ظریف و لاغر اندام از در خارج شد و با قدم‌های کوتاه و بی ملاحظگیش به سرمای طاقت فرسای هوا و عمق فرو رفتگی پاهاش توی برف ها، کشان کشان به سمت سطل های پایانه‌ی بار رفت.

تنها کابوسش تاریکی شب و جنگل ترسناک مقابلش بود، جنگلی که بر خلاف هر شب، امشب در سکوت به سر می‌برد و جامه‌ء سفید بر تن داشت.

کیسه ها رو کنار گذاشت و یقه‌ی کاپشنش رو محکم گرفت. با دلهره نگاهی به اطرافش انداخت و زیرلب با خودش زمزمه کرد "چیزی نیست بکی، آروم باش پسر! این فقط یه آسمون تاریک دیگه‌س، مثل شب‌هایِ گذشته و جنگلی که هر روز و هر شب ازش میگذری! تو نباید از هیچی بترسی!"

مطمئن شد هیچ چیز برای ترسیدن وجود نداره و بعد همونطور که نفسشو به آرومی بیرون می‌فرستاد کیسه رو ها یکی یکی توی سطل انداخت و هوفی از سر خلاص شدنش کشید که یه لحظه صدای نفس های سنگین و خفیفی رو از پشت سرش شنید و یهو ته دلش خالی شد.

ترسید و بدون حرکت چشماشو بست..برای چند دقیقه توی همون حالت خشکش زده بود، درحالی که سنگینی و تنگی اون نفس‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد!

با تردید چشماشو باز کرد و با لرزش دست و پاهای شکننده‌ش، برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت...

درسته! هیچ چیز اونجا نبود. ولی این باعث نشد جلوی کنجکاوی پسر گرفته شه. دستاشو تو جیبش فشرد و صدا رو دنبال کرد، میدونست اون هر کی...یا هر چیزی که هست؛ زیاد ازش دور نیست و..ناخواسته به سمتش کشیده میشه.

چند قدم اونور تر از دومین درخت، پاش به چیزی خورد و با سر رفت توی برف ها..

"فاک!"

زیرلب گفت و بلند شد و لباسشو تکوند. برگشت و با چیزی که دید شوکه شد. یه جسم پوشیده با لباس های تیره ولی..اون فقط یه انسان بود که بی حرکت رو به پشت افتاده بود..نزدیکش شد و بهش نگاهی انداخت..

پوستش رنگ پریده و سفید بود. پلکاش رو هم افتاده بود و روی گردنش کبودی و لکه های خون‌مردگی بزرگی داشت..با دقت بیشتری براندازش کرد و متوجه شد که اونا..باید جای تزریق سرنگ..یا هر چیز دیگه ای به اون پسر بیچاره باشن!

اون نمیدونست هنوزم همچین آدمای پستی تو دنیا وجود داره.

خم شد و دستشو آروم به سمتش دراز کرد که به ضرب چشمای درشت پسر باز شدن و باعث شد بکهیون دستشو توی سینه‌ش جمع کنه.

ناخواسته به چشمای پسر خیره شد، چشماش!...اونا عجیب بودن و مثل هر شخص دیگه ای نبود که تا حالا به چشم دیده باشه..اون‍...اونا ماوراء‌طبیعی بودن؟...انگار سعی داشت با چشماش چیزی رو بهش بفهمونه که بک درکش نمیکرد، یا شایدم فقط داشت اونو هیپنوتیزم میکرد؟

Midnight (Chanbaek Ver.) S1Where stories live. Discover now