Chapter 27 : Doll, Truth, Death

121 32 90
                                    

❬ ➵ Baekhyun' POV ❭

آروم خوابیده بودم و فقط براي چند ساعت حواسم از همه چيز پرت بود که با صداي آواز خوندن جونگ سوک، فوراً چشمامو باز کردم و با گیجي بلند شدم نشست.

از ظهر گذشته بود و تقریبا عصر شده بود!

تلو تلو راه افتادم دنبال صداش و به آشپزخونه رسیدم. پشت اجاق آشپزي میکرد و آواز میخوند که آروم بهش خندیدم و یهو پرسید "بالاخره بیدار شدي تنبل؟"

پوکر شدم و لبامو یه گوشه جمع کردم و گفتم "تو بیدارم کردي!" که سرشو کج کرد و گفت "آآآ؟ کم کم داشتم به این فکرمیکردم که از دوري ددي‌ت تو خواب مُردي وروجك!" و خندید که دوباره یاد چانیول افتادم و بق کردم.

با ناراحتي سرمو پایین گرفتم و برگشتم. رفتم سمت دستشويي و بعد از انجام کارهاي مربوطه، برگشتم و آروم یه گوشه نشستم که سوک ملاقه رو تو دستش تاب داد و چرخید سمتم و گفت "بهم بگو الان چه حسي داري بکهیون؟ بهتري؟ آه آره مطمئنم بهتري چون هنوز خون من، خون یه خون‌آشام توي رگ هاته!" و آروم خندید و یهو اعتراض کرد "اوکي! حالا اخم هاتو باز کن پسرجون! خبرهاي خوبي برات دارم!"

لبامو بیرون دادم و گفتم "هیچ خبري جز آزادي چانیول منو خوشحال نمیکنه، بیهوده تلاش نکن" که چشماشو باریك کرد و گفت "ممم..اوکي؟ برو تي وي رو روشن کن! خودت متوجه میشي" و برگشت و سرگرم کارش شد که با بي ميلي بلند شدم و ریموت تي وي رو برداشتم و روشنش کردم و روبه‌روش ایستادم.

با اولین تصویر و تیتر قرمز رنگي که دیدم، دست و پاهام سست شد و دیگه صداي قلبمو نشنیدم و فقط با تمام وجودم جيغ کشیدم و سوک به سرعت ملاقه رو انداخت و دوید سمتم.

ریموت از دستم ول شد و عقب عقب رفتم که پشت پام به میز گیر کرد و همین که چرخیدم، افتادم روي کاناپه و زدم زیر گریه.

_هي هي چي شده؟

با مرور اون تیتیر لعنتي توي سرم، جيغ بلند تري کشیدم و با گریه گفتم "چ.چانیول..مُرده!" و با مشت به جون کاناپه افتادم و با تمام توانم فریاد زدم که صداي خنده هاي سوک اوج گرفت و عصبي هر چيزي به دستم امد رو پرت کردم تو صورتش.

امد سمتم و گفت "هییییي آروم باش بکی! تو اشتباه متوجه شدي!" که دستمو بالا بردم بهم نزديك نشه و با گریه گفتم "چي؟ من چي رو اشتباه متوجه شدم! تو بهم بگو! بهم بگو اون زندان یه شبه منفجر نشده و چانیول اونجا نبوده و اونم مثل بقیه نمرده! التماست میکنم سوکی! لطفا..خواهش میکنم بهم بگو اون نمرده! بگو!"

عقب ایستاد و گفت "اگه تو بهم قول بدي آروم باشي، منم بهت قول میدم که همه چیز رو بهت بگم؟" که دستامو گذاشتم روي سرم و داد زدم "نه! من نمیخوام آروم باشم! منم میخوام بمیرم! لطفا منو بکش! دیگه نمیخوام بدون اون نفس بکشم!" و به موهاي سرم چنگ زدم و گریه کردم که دوباره خندید و با صداي خنده هاش عصبي شدم و سراسیمه دویدم سمت آشپز خونه و چاقوي روي میز رو برداشتم.

Midnight (Chanbaek Ver.) S1Where stories live. Discover now