Chapter 32 : Chocolate Sprinkles

123 25 50
                                    

❬ ➵ D.O' POV ❭

سیگارمو زیر کفشم له کردم و از نرده هاي شیشه اي تراس اتاقم توي ساختمان اس‌ام فاصله گرفتم و کلافه چرخیدم و برگشتم داخل.

الان تقریبا آماده‌م که باهاش حرف بزنم! چون من نمیتونم به خودم اجازه بدم بعد از شنیدن حقیقت از زبون خودش، به این سادگي ولش کنم! من نمیخوام اون پسر رو ببازم! نمیتونم!

با همون نگاه هاي سرد و بي احساسش، پشت میز کارم نشسته بود و به ساعت شني توي دستاش خیره شده بود.

قدم پیش کشیدم و مقابلش پشت میز ایستادم و کف دستامو روي میز قرار دادم و زمزمه کردم "میشه لطفا حرف بزنیم؟"

بدون اینکه نگاه خیره‌ش رو از خالي شدن ساعت شني بگیره، لباشو لیسید و گفت "هر وقت تو بخواي حرف میزنیم سو" و همزمان با پایین آوردن ساعت شني، نگاهشو به سمت چشماي بي قرارم سوق داد و از روي صندلي بلند شد و درحالي که میز رو براي رسيدن به من دور میزد، سرشو پایین انداخت و همزمان با فرو کردن پنجه هاي دست هاي کشیده‌ش لاي اون موهاي بلند شده و حالت‌دار‌ش و هدایتشون به عقب، سرشو بالا گرفت و شست‌ش رو گوشه ي لباي درشت و برجسته‌‌ش کشید و پاهاش مقابل پاهام از حرکت ایستاد!

نفسمو بیرون فرستادم و آهسته بزاق دهنمو قورت دادم و پشت گردنمو مالیدم و از نگاه کردن به چشماش اجتناب کردم.

صداي دورگه‌ش رو صاف کرد و گفت "‌باشه؟ پس من شروع میکنم. تو، هنوزم بهم حس داري سو؟" و مستقیم به چشمام زل زد که هول شدم و قدمي به عقب برداشتم و ازش فاصله گرفتم و با تردید گفتم "خودت چي؟" و لبامو روي هم فشردم و با کنجکاوي بهش خیره شدم.

با تك خنده اي راهشو کج کرد و با آه کوتاهي گفت "سوال منو با سوال جواب نده سو، اينجوري امشب به جايي نمیرسیم" و چرخید و به آرومي لباشو لیسید و با نیشخند سرشو پایین انداخت!

چشمامو بستم و آروم نفس کشیدم و زیرلب زمزمه کردم "اگه..بهت بگم هنوزم بهت حس دارم، منو باور میکني؟" و پلك‌هامو از هم باز کردم که به سرعت جلو امد و دستاشو محکم اطرافم روي میز کوبید و با لحن سردي گفت "تو میتونستي منتظرم بموني سو! تو میدونستي من زنده‌م! ولي خيلي سریع با یکي دیگه وارد رابطه شدي! چطور میتونم باورت کنم؟"

خودمو به عقب خم کردم و گفتم "ولي..تو رفته بودي!"

حرصي شد و با همون لحن و صداي بلندتري ادامه داد "من برمیگشتم سو!" که ناخودآگاه از صداي بلندش توي صورتم لرزیدم و کمي صورتمو کج کردم و آروم گفتم "ولي من منتظرت موندم..تو..تو نیومدي کایا! من بهت احتیاج داشتم! اما تو نبودي.."

_انقدر بهم احتیاج داشتي که باعث شد خيلي سریع با هیوسوپ وارد رابطه شي، آره؟ بهم بگو..

نفسمو توي سینه‌م حبس کردم و چشمامو محکم روي حرفاش بستم و گفتم "لطفا..برو عقب" ولي بر خلاف خواسته‌م، جلوتر امد و کمرم کاملا به میز چسبید.

Midnight (Chanbaek Ver.) S1Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora