Chapter 4 : Puppy!

599 140 33
                                    

❬ ➵ D.O' POV ❭

در اتاقم کوبیده میشد و صدای نحسش از اون پشت بلندتر! "بهت گفتم از اون اتاق کوفتیت بیا بیرون!"

سرمو بین دستام گرفتم و داد زدم "نمیتونم..دارم وسایلمو واسه مدرسه ی جدیدم آماده میکنم"

"در رو باز کن كيونگ! نباید امشب رو از دست بدیم"

اون چرا فکرمیکنه من به این چرندیات باور دارم و حتی ذره ای واسم با ارزشن و بهشون اهمیت میدم؟

_من نمیخوام پدر..نمیخوام مثل تو باشم!

"این توی خونته پسرم..باید قبولش کنی"

_توی خونمه؟ که اینطور! من نمیخوام یه شکارچی باشم!!!

"گفتم درو باز کن!"

فاک یووو مرتیکه‌ی فاکر..قفل درو پیچوندم. در باز شد و با یونیفورمش جلوم ظاهر شد "زود باش پسرم..واسه مدرسه ی جدیدت هنوزم وقت داریم!"

_دست از سرم بردار!..نمیفهمی میگم نمیخوام مثل تو باشم؟

"میفهمم الان چه حسی داری عزیزم..چون این اولین بارته که قراره همراهم بیای! اما میدونم که عاشقش میشی"

_نمیام! منو قاطی این بازیای مسخره و کثیفت نکن! تو واقعاً فکرمیکنی اونا وجود داشته باشن؟! پس خیلی احمقی..

"هنوز یاد نگرفتی با پدرت چطور صحبت کنی؟"

بهش چشم غره رفتم و با تحکم گفتم "نه!..حالا لطفاً از اتاقم برو بیرون و بیهوده تلاش نکن..خوش خواب و خیال!"

"سالها واسه هیچ و پوچ باهات تمرین نکردم و آموزشت ندادم که فقط به درسات بچسبی! تو ادامه نسل مایی! حالا تا دو دقیقه ی دیگه با لباس مخصوصت پایین حاضر میشی. البته! نهایته سعیتو کن که اون روی سگ منو بالا نیاری، میدونی که..چکار میکنم؟! پس پسر خوبی باش.."

_تو یه..-

"من یه چی...؟"

_هیچی..پدر

من جلوی هیچکس انقد راحت کوتاه نمیام! ولی میدونم چه کارهایی از اون عوضی بر میاد..کاش میدونست چقدر ازش متنفرم! همینطور از خودم، که مجبورم اونو پدر صدا کنم و به حرفاش گوش بدم!..چون اگه اینکارو نکنم، مثل همیشه دست میزاره روی کسی که واسم خیلی با ارزشه..مادرم. اون بارها و بارها، از وقتی بچه بودم و به حرفش گوش نمیدادم و واسه اینکه باهاش تمرین نکنم، گریه میکردم، جلوی چشمام یه خط به خط های روی دست‌های مادرم اضافه میکرد..آره اون فقط یه آدم مسته و روانیه که اسم خودشو گذاشته، پدر! کسی که میخواد زندگیم رو مثل زندگیه فاکیه خودش رقم بزنه و بهش افتخار کنه...اما کور خونده اگه فکرمیکنه من راهشو دنبال میکنم و اون آدمیم که زندگیشو صرف یه مشت احمقِ همسالِ اون میکنه..!

اون لباس لعنتی رو برداشتم و تنم کردم..تو آیینه به خودم نگاه کردم و درست...یه عوضی مثل اون به چشم میومدم!..الان دیگه واقعاً از خودم متنفرم!..متنفرم از اینکه باید دنباله ی کارهای چندتا پیرِ خِرِفت و روانی مثل اونو بگیرم..!!

Midnight (Chanbaek Ver.) S1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang