S2. CH 09 : 1992

53 11 6
                                    

دسامبر سال 1989 :

توی سکوت عمارت و سیاهی شب رو به روی شومینه نشسته بود و غرق در شنیدن تنها صداهای حاکم توی سرش، صدای سوختن هیزم ها دستشو روی شعله ها گرفته بود و توجه ای به بوی بد سوختن پوستش نمیداد و تنها چیزی که بهش فکرمیکرد، یک اسم بود.

اسم نفرین شده و منفور برادرش جونگ کی که بعد از تماسی که امروز باهاش گرفته بود، گفته بود برای دیدنش به شهر میاد و مرد از الان هم میدونست که با امدن برادرش قراره به تکرار از گذشته‌ش چیز باارزشی رو از دست بده.

از برادر بزرگترش متنفر بود، اون پسر خودخواه همیشه هر چیزی که مرد برای خودش میخواست رو با کثیف ترین روش از چنگش در میاورد و اون از الان نگران شده بود.

یعنی این بار برادرش برای گرفتن چه چیزی دنبالش تا این سر دنیا امده بود؟

_جی وونگ؟

با شنیدن اسمش بلافاصله دستشو عقب کشید و توی سینه‌ش مشت کرد و بی اراده سرش رو به طرف همسرش برگردوند و نگاه کمی آشفته‌ش رو تا چشمای کشیده و براق افسونگر مقابلش بالا برد.

با دیدن چهره ی درخشان سولی با لبخند از جا برخاست و با دو قدم بهش نزدیک شد و با گرفتن بازوان ظریفش فشار ملایمی بهش وارد کرد و در آخر با نوازش گونه‌ی برجسته شده‌ش با نگاه مشتاق و حرکت سرش ازش خواست حرفش رو ادامه بده.

_ممم..فکرکنم باید یه چیزی رو بهت بگم ا.اما بهم قول بده عصبانی نشی هوم؟ اگه تو نخوای میتـ–

_فقط بهم بگو اون چیه؟

سولی درحالی که با نگرانی انگشت‌هاشو جلوی لباس حریرش توی هم گره میزد با استرس به حرف امد ولی با قرار گرفتن سبابه‌ی جی وونگ روی لباش و سوال مردش ساکت موند و مردد به چشماش نگاه کرد.

_م.ما..یعنی تو..تو قراره پدر بشی. اون..د.دختره! یه دختر کوچولو اینجاست..

_چ.چی؟

همسرش همونطور که دستش رو با دستاش می‌گرفت و روی شکم خودش می‌گذاشت با بغض و خنده گفت و جی وونگ که حالا با لمس شکم سولی شوک بزرگی بهش وارد شده بود و میتونست ثمره‌ی عشقشون، دختری که همسرش ازش حرف می‌زد رو حس کنه بی صدا لب زد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ی سردش غلتید و افسوس که هیچکس جز خودش درکی از اون قطره اشک سمج نداشت.

روزها، ماه‌ها به سرعت گذشت و با تمام سختی هایی که جی وونگ در حضور آزاردهنده‌ی برادرش روزانه تحمل میکرد، تقریبا دو ماه دیگه تا به دنیا امدن دختر کوچولوشون مونده بود تا اینکه یه شب مثل همیشه وقتی نیمه های شب به خونه برمیگشت، با جسد غرق به خون و نیمه برهنه‌ی سولی وسط سالن روبه‌رو شد و دنیا دور سرش چرخید.

مهم نبود چند ساعت دیگه، ولی سولی به زندگی برمی‌گشت، اما دخترش هرگز...

خشمش به بیشترین حد خودش رسید و با فریادی که کشید تمام خدمه با چهره‌ای غرق خواب و ترسیده توی سالن حضور پیدا کردن و لحظه ای بعد افراد کم سن و سال تر با دیدن جسد همسرش جيغ کشیدن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Midnight (Chanbaek Ver.) S1Where stories live. Discover now