تو گی ای؟

633 147 26
                                    


+کای فک کنم باید باهاش قرار بزارم

با شنیدن این حرف ؛ کای که در حال خوردن آمریکانو شنیدن داستان از جونمیون بود هر چی تو دهنش بودو تف کرد بیرون و از قضا ریخت روی یه گارسون بدبخت !
گارسون با بهت و چندشی سر جاش وایستاد و پیرهنشو با دوتا انگشتش از بدنش فاصله داد .
کای که حواسش به حرف چانیول بود سرسری یه مبلغ پول به گارسون داد و منتظر ادامه حرف دوستش شد که یهو از رو صندلی با باسنش افتاد زمین :

× یاااا مگه زبون نداری عذرخواهی کنی ؟

کای با دیدن سر و وضع گارسون که به شکل اسفناکی قهوه ازش میچکید و رنگ روشن لباسشو به گند کشیده بود ؛ پقی زد زیر خنده .
گارسون متعجب به اون پسر دیوانه خیره شد و مجبورا چون اون روانی مشتری بود بیخیال دعوا شد . کیف پول پسر که روی میز بود رو برداشت و یه دسته پول بیرون کشید و کیف رو انداخت روی میز :

× پول لباسم بعلاوه ی آبرویی که ازم رفت

و بعد دسته ی پولو جلوی چشای متحیر پسر شکلاتی تا کرد و گذاشت تو جیبش و رفت .
کای مات برده و جونمیون انگار که مسئله عادی بود و چان با سرگرمی به رفتن پسر گارسون خیره شدن.
چان با خودش فکر میکرد که از آدمای یاغی بیشتر از خجالتی و مظلوم خوشش میاد .یکی خجالتی مث اون پسر باعث میشد حالش بهم بخوره ...

+کای خودتو جمع کن پاشو بشین

کای اخم ریزی کرد و پشتشو تکوند و دوباره روی صندلی نشست :

×یعنی چی که میخوای باهاش قرار بزاری تو گی ای ؟

------------‐------

بکهیون داخل ماشین به نیم رخ عصبی سهون خیره شده بود . سهون نباید میزدش ، نباید !
و دلیل این عصبانیت سهونو نمیدونست . اصلا برای چی رفت و دعوا کرد ؟ بعدا قراره سر همین دعوا مشکل بزرگی درست بشه . بکهیون از این بابت مطمئن بود منتها رفتار و واکنش سهون میترسوندتش اگرچه که همه ی این کارا برای خود بکهیون بود .
اون پسر قد بلند ... چهره ی مهربونی داشت ! حتی وقتی که حرف میزد چال لپش مشخص میشد و گوشاش چهرشو با نمک کرده بود و بکهیونو یاد یودای جنگ ستارگان مینداخت ! با تشبیهی که کرده بود لبخند ریزی روی لبش نشست که خیلی زود پاک شد هر چقدر میگشت دلیلی برای اینکه اون یودای دراز ازش متنفر باشه رو پیدا نمیکرد . اون فقط خیلی اتفاقی خورده بود به دوست دخترش و اون یودا اینطوری ازش متنفر شده بود؟
کاش کسی هم بود که بک رو اینطوری دوست می داشت! که اگر تنه ی کسی هم بهش میخورد میرفت و دعوا میکرد . سهون همیشه اینکارو براش میکرد منتها اون فرق داشت . سهون برادرشه و داستانش جداست. بک به کسی نیاز داشت که بدون اینکه مشکل شنواییش براش مهم باشه کنارش باشه و حمایتش کنه و عاشقش باشه . یعنی تو این دنیای بزرگ حتی یه نفرم نیست؟
با متوقف شدن ماشین سرشو بلند کرد و به کنارش نگاه کرد :

i want to hear your voiceWhere stories live. Discover now