گوگل

521 116 9
                                    

کوله اش رو روی شونه اش جا به جا کرد و با گفتن خسته نباشیدی به استاد از کلاس خارج شد . سرش رو پایین انداخته بود و آروم راه میرفت . خیلی دلش میخواست اونم مثل پسرای همسن خودش دوست داشته باشه و با دوستاش بگرده و بخنده ولی دست خودش نبود؛ نمیتونست بره و با کسی صمیمی شه ! حس میکرد که همه میخوان مسخرش کنن ! به کفشاش خیره شد و با به یاد آوردن کسی که گفته بود گوشاش میشه لبخندی روی لباش ظاهر شد . حتی اگر دروغم گفته بود ؛اون دروغ خیلی قشنگ بود ! اواخر تابستان بود و باد خنکی که می وزید تضاد زیبا و آرامش بخشی با آفتابی داشت که روی صورت بکهیون تابیده میشد و باعث میشد صورتش مثل الماسی که با ظرافت تراش خورده بدرخشه و جلوه‌گری کنه !
با صدای زنگ گوشیش کمی از جا پرید و گوشیش رو از جیب شلوارش دراورد . 《 پسر وزیر 》. ابرویی بالا انداخت و تماس رو وصل کرد و در همون حال به سمت زمین سبز رفت و آروم روی زمین نشست :

+ سلام بکهیون

_ سلام اممم خوبی ؟

+ اره مرسی بکهیون . تو چطوری بکهیون ؟

_ منم خوبم . کاری داشتی زنگ زدی؟

+ آره بکهیون . میخواستم ببینم وقتت خالیه بکهیون ؟

بک نگاه پوکری به گوشی کرد . چرا انقدر ته هر جملش میگفت بکهیون ؟

_ تازه کلاس دانشگام تموم شده

+ خب بعدش کاری نداری بکهیون؟

پسر مو فندقی که از بکهیون بکهیون کردنِ اون یودا کلافه شده بود غرید :

_پارک چانیول چرا ته هر جملت یه بکهیون میچسبونی؟ میدونم که اسممو بلدی

چانیول تعجب کرد . تو اینترنت نوشته بود باید هی طرف مقابلشو صدا کنه با اسم . پس چرا این احمق خوشش نمیومد؟ پوفی کشید؛ از بس عجیب غریبه !

+ نمیدونم . جواب ندادی، بعدش وقتت خالیه؟

_ اوهوم.

+ خب پس لوکیشنتو برام بفرست.

و پشت بندش تلفنو قطع کرد .متعجب به گوشی خیره شد :

_ چرا اینطوری کرد؟!

لوکیشنشو براش فرستاد و روی زمین دراز کشید و دستاش رو زیر سرش برد . خیره به دختر و پسرهایی که سرخوشانه باهم شوخی میکردن و بلند و آزاد میخندیدند . آخرین باری که بلند قهقهه زده بود کی بود؟ شاید وقتی که فهمیده بود تونسته توی یه دانشگاه دولتی قبول بشه! اون روز اونقدر بلند خندید و خداروشکر کرد که همسایه هاشونم فهمیدند . با یادآوری اون روز لبخندی زدو نگاهشو از آدمای دورش برداشت و به آسمون زل زد. دلش میخواست که با کسی زندگیشو شریک بشه؛ کسی که اونو برای خودش بخواد . مال و منالی نداشت ولی از بچگی کسایی که دورش بودن ...
آهی کشید و سعی کرد به چیزای بهتر فکر کنه‌. مثلا شاید پارک چانیول واقعا دوستش داشت! اگر اینطور بود اونوقت انگار بالاخره بخت بهش رو کرده بود . خب بکهیون یکم فقط "یکم" روی چانیول کراش زده بود و اگر چانیول هم واقعا دوستش داشت اونوقت میتونست مادرش رو راضی کنه ! چانیول کمی بد اخلاق بود ولی وقتی لبخند میزد؛ اونجوری که چالش مشخص میشد و دندونای ردیفش نمایان میشدن و گوشه ی چشماش چین میخورد؛ واقعا قابل ستایش بود . بنظر بکهیون چانیول بد اخلاق بود و شاید بعضی وقتا بد دهن هم میشد اما اون شفافیت داخل چشماش انگار که انعکاسی از یه قلب مهربون بودند .همینا باعث شده بود که بکهیون کمی از چان خوشش بیاد و بخواد درونش رو کشف کنه !
با بلند شدن سر و صدا و تجمع دختر و پسرهای دانشگاه نیم خیز شد و نگاهشو به اون سمت داد و سعی کرد بفهمه چه خبره که با دیدن قامت بلند پارک چانیول در حالی که عینک آفتابیشو از چشماش بر میداشت و نگاهشو به اطراف میچرخوند چشماش گرد شد. داشت چیکار میکرد ؟قرار نیست براش دردسر کنه که نه ؟با عجله از جاش بلند شد و خواست از در بره بیرون که چان دیدش و با یه لبخندی که باعث تپش قلب بک میشد بهش نزدیک شد و بک با وحشت کوله اش رو از شونه اش برداشت و جلوی صورتش گرفت و سپر کرد . توجه همه جلب شده بود به اون دوتا . بک با شدت روشو سمت دیگه کرد و سرعت قدماش رو بیشتر کرد اما خب شانس باهاش یار نبود و چان چنان بلند و رسا صداش کرد که بک از اینکه تمام آدمهای اونجا اسمشو با تلفظ دقیقش یاد گرفته باشن اطمینان پیدا کرد ! سرجاش وایستاد و اروم کوله اش رو پایین انداخت .همش توهم و خیال الکی بود پس! بازم اومده بود آبروی بکهیون رو جلوی همه ببره ! باز اومده بود تا بهش بگه فقیر، بگه کر، بگه ... هرزه! بغض گلوشو گرفته بود . اینم از تنها امیدش ...
با افتادن سایه ی پسر قد بلند روش صدای جمعیت شدت گرفت و قطره ای لجوج از چشمای بک فرار کرد .
چانیول به حالت مغروری دستشو زیر چونه بکهیون گذاشت و اون رو به بالا هدایت کرد که با چشمای خیس و قرمز بک مواجه شد . برای چند ثانیه با بهت به اون چشما نگاه کرد و بعد بکهیون بود که اتصال بینشون رو قطع کرد و روش رو سمت دیگه ای کرد و سرش رو پایین انداخت؛ با صدایی که ناموفق در نلرزیدن بود اروم گفت :

i want to hear your voiceOnde histórias criam vida. Descubra agora