آدرنالین واقعی !

193 38 4
                                    

چشماش که حالا به تاریکی عادت کرده بود باعث میشد راحت تر بتونه ببینه .
لباسش رو پاره کرد بود و باهاش پاش رو بسته بود که جلوی خونریزی رو بگیره . لنگ زنان خودش رو روی زمین میکشید و با دستاش روی زمین دنبال وسیله ی تیزی میگشت .
صدای ناله ی گاه و بی گاه مادرش و بوی تعفنی که از ادرارِ جاری شده از طرف مادرش روی زمین بود علاوه بر این که نمیذاشت ذهنش متمرکز باشه ، داشت با روح و روانش هم بازی میکرد . اون حرومزاده چطور میتونست انقدر بی رحم باشه؟ اون آشغال بی همه چیز حتی به زن و پسر خودش هم رحم نمیکرد ! اون یه شیطان واقعی بود !
کلافه از پیدا نکردن وسیله ی مورد نظرش دست رو محکم روی زمین کوبید و با حس درد و برجستگی لبخندی روی لبش نشست .
کارتن های تیک و پاره و خاک گرفته ی روی زمین رو کنار زد و با دیدن تکه سنگ ، خوشحال برش داشت .
کف اونجا سنگی بود پس کارش زیاد طول نمیکشید .
سنگ رو بالا اورد و چندبار پلک زد تا بتونه واضح تر ببینتش و بعد دستش رو روی لبه ی سنگ کشید . با دقت جایی که تیز تر بود رو نگاه کرد و بعد شروع کرد به کشید سنگ از همون محل روی زمین .
گز گز پاش و خونی که از دست داده بود باعث شده بود صورت و بدنش پر از عرق بشه .
حدود ۲ ساعت به کارش ادامه داد و بعد با خستگی سنگ رو بالا اورد و پلک هاشو روی هم فشار داد و بعد از باز کردنشون سرشو تکون داد . کم کم داشت بی حس میشد و این چیز خوبی نبود باید هرچه سریعتر خودشونو از اون فضاحت نجات میداد . سنگ به خوبی تیز شده بود و حالا میتونست کارشو انجام بده .
ارنج دست چپش رو بالا اورد و به محل مورد نظرش نگاه کرد . بازدمشو رها کرد و پارچه ی باقی مونده از لباسش رو لوله کرد و داخل دهنش گذاشت .
سنگ رو روی جای بخیه ی کوچیکی که وجود داشت محکم فشار داد و کشید و صدای فریاد بلندش خفه شد .
مادرش که صدای اروم فریاد سهون رو شنیده بود بی جون و نگران خواست از جاش بلند شه اما پاهاش هیچ حرکتی نمیتونست بکنه درجا اشکهاش که انگار تمومی نداشتن شروع به ریختن کردن و با صدای اروم اسم پسر بزرگترش رو نالید .
سهون که عرق از صورتش میچکید نیم نگاهی به مادرش انداخت و سریع روشو برگردوند و سعی کرد تمرکزش رو از دست نده .
سنگ رو تو کف دست راستش ، که بخاطر اینکه میخواست سنگ رو تیز کنه بشدت خونی و زخم شده بود ، نگه داشت و برش عمیق دیگه در کنار برش قبلی ایجاد کرد و سرش رو به شدت به عقب هل داد و نعره ی بلند تری کشید . قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد . حداقل یه برش دیگه باید درست میکرد تا بتونه دستگاه جی پی اس کوچیکی که اعلام خطر روش جا داشت رو از بدنش در بیاره .
بدون معطلی برش بعدی رو با شدت بیشتری درست کرد و بعد از شدت درد مشت های پی در پی اش رو روی کف زمین کوبید .
بعد از چندثانیه دست لرزونش رو بالا اورد و دستمال رو از دهنش دراورد و روی شکمش گذاشت  .
دستش رو چندبار روی بدنش کشید تا بیشتر خاک دستش  رو بگیره ودست چپش عفونت نگیره .
بعد بی توجه به خونی که از دستش میومد جی پی اس رو از زیر پوستش بیرون کشید و با دهن بسته ناله ای سر داد .
دکمه ی کوچیک روی جی پی اس رو فشار داد و بعد بی حال به عقب تکیه داد . حالا فقط کافی بود لوهان متوجهش بشه .
پوستش رو سرجاش برگردوند و پارچه ای که توی دهنش گذاشته بود رو دور دستش بست و گره محکمی زد .
و همونطور که جی پی اس رو محکم تو مشتش نگه داشته بود بی حال روی زمین افتاد و چشماش بسته شد .

i want to hear your voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora