گربه

273 85 11
                                    

با شنیدن صدای چانیول که سعی داشت بیدارش کنه ، خستگی خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خودش داد و کمربندش رو باز کرد .
با چشمای نیمه باز به چانیول که سرپا وایستاده بود و مشغول صحبت با مردی بود ، نگاه کرد .
بی صدا از جاش بلند شد و خواست بدون اینکه مزاحم صحبتشون بشه به سمت در خروجی هواپیما بره ولی چان مچ دستشو گرفت و بک رو کنار خودش کشید و انگشتاشونو باهم قفل کرد و به صحبتش ادامه داد .
بک سرش رو پایین انداخت و به انگشتاشون خیره شد.
دروغ بود اگر میگفت از اینکار چان حس خوبی بهش دست نداده ؛ ولی بک هنوز هم خودش رو در سطح چان نمیدید و حس خوبی از اینکه کنار پسر عالی ای مثل اون قرار بگیره بهش دست نمیداد .
بازدمش رو رها کرد و سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه پس به جای انگشتاشون به سمت دیگه ای نگاه کرد .
با دیدن گربه ای که توی باکس بود چشماش برقی زد و بی حواس دستشو از چان جدا کرد و سمتش رفت .
گربه سفید بود و بالای چشمش یه خال مشکی داشت .
نگاهشو بالا اورد و با نگاه کنجکاو پسر قد بلند که چهره ی اروپایی داشت مواجه شد .
پسر لبخندی زد و به انگلیسی از بک سوال کرد :

× میخوای نازش کنی؟

بک که متوجه نشده بود تنها جمله ای که واسه این شرایط حفظ کرده بود رو بیان کرد و به انگلیسی گفت :

_من انگلیسیم ضعیفه

البته انقدر با لهجه ی کره ای بیانش کرد که بعید میدونست پسر رو به روش چیزی متوجه شده باشه .
اما بر خلاف تصورش پسر اروم خندید :

×اشکال نداره

و بعد در باکس رو باز کرد و گربه رو بغل کرد و با دست آزادش دست بک رو گرفت و گذاشت رو کمر گربه
بک با اینکارش چشماش گرد شد و از حس نرمی بدن گربه به وجد اومد و هیجان زده قدمی به جلو برداشت.
دستش رو آروم روی کمرش کشید و بعد لبخند دندون نمایی بخاطر آروم بودن گربه زد .
دستشو سمت سرش برد و با نگاه پرسشگر به پسر نگاه کرد تا مطمئن شه میتونه به سرش دست بزنه .
پسر با دیدن نگاه بک ، لبخندی زد و سرش رو بالا و پایین کرد .
بک با خوشحالی و احتیاط سر گربه رو ناز کرد و با شنیدن صدای خر خر آرومی که کرد ذوق کرد و صورتشو جلو برد و سر گربه رو بوسید .
پسری که صاحب گربه بود خنده ی کوتاهی کرد :

×خیلی کیوتی

بک که متوجه حرفش شد عقب کشید .
پسر گربه رو داخل باکسش برگردوند و بعد از چفت کردن قفلش سمت بک برگشت و دستش رو جلو آورد :

× من ماتیاسم . خوشبختم

بک مردد دستش رو جلو برد . چان که بد فکر نمیکرد نه؟
برگشت و به چان نگاه کرد و با دیدن اینکه نگاه خیره اش به همراه اخم غلیظ روی صورتشه آب دهنشو قورت داد .
ولی خب بک پسره ، از طرفی چان صاحبش نبود که ! چطور خودش میتونه با همه بگو و بخند کنه و صحبت کنه ولی اون نه؟
پس بی توجه به اخم چان سمت پسر برگشت . این پسر رو به روش هم مشخص بود که خیلی پسر خوب و مهربونیه و خب .... یه نگاه از پایین تا بالاش انداخت ؛ به لحاظ اندام و قیافه هم خدا برای مادرش نگهش داره که خوب چیزی ساخته ...
پسر که فکر کرد که بک معذب شده خواست دستشو عقب بکشه اما بک با لبخند دندون نمایی دستشو جلو اورد و بین دستای گرم پسر رو به روش گذاشت :

i want to hear your voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora