+بکهیون بزار خودم میرسونمت
_نه گفتم که خودم میرم نگران هم نباش فقط میخوام مثل یه کارمند عادی وظایفمو انجام بدم
+ ولی ...
بک حرفشو قطع کرد و درحالی که جای سمعکشو تو گوشش محکم تر میکرد بلند مادرشو صدا زد :
_مامییی من دارم میرم دیرم شد
مادرشون با لبخندی در چهارچوب در نمایان شد و رو به پسر کوچیکترش گفت :
+ برو خدا به همراهت فقط بک به حرف دیگران توجه نکن سرتم پایین ننداز نذار کسی...
_چشم مامان بچه که نیستم عادت کردم دیگه
و چشمک ریزی به مادر اخموش زد و از در بیرون رفت . سر خیابون وایستاد تا آژانس برسه ؛ امروز برای گرفتن یه سری از لوازم باید به پاساژ لوئی میرفت اون پاساژ بالاشهر بود و کلی از خونشون دور تر بود .
بالاخره ماشین جلوی پاش ایستاد و بک بعد از سلام بلندی سوارش شد . گوشیش رو دراورد تا لیست جنسایی که باید بگیره رو چک کنه ، توی هتل بزرگی کار میکرد و الان داشت میرفت تا یه سری جنسو شخصا تحویل بگیره . صفحه گوشیش رو بست و به چهره خودش نگاه کرد .
_آجوشی میگم من اگر با این لباسام برم اون محل مسخرم نمیکنن؟
مرد نسبتا مسن اول تعجب کرد و بعد لبخندی زد و گفت :
+ آیگو پسرم تو خیلی ظاهرت مرتبه چرا فکر میکنی باید مسخرت کنن؟ تو چهره ی معصومی هم داری
بکهیون با شنیدن تعریف ته دلش گرم شد :
_هیچی . ممنونم آجوشی
مرد فقط به یه لبخند بزرگ دیگه بسنده کرد
بک دستی به گوشش کشید ، باید دوباره به دکتر سر میزد تا وضعیت گوشش رو چک کنه .
بعد از حدود دو ساعت بالاخره ماشین وایستاد و بک سرشو از شیشه جدا کرد .
+پسرم رسیدیم
_خیلی ممنون آجوشی
پول رو بهش داد و وارد پاساژ شد . با گوشی نگاهی به ساعت انداخت ؛ محض رضای خدا فقط دو دقیقه ی کوفتی مونده بود تا اون مغازه ببنده ! با عجله کیفش رو محکم گرفت و شروع به دویدن کرد بعد از چند ثانیه به کسی خورد و محکم روی زمین افتاد .
سمعکاش که تو گوشش شل بود پرت شد بیرون و گوشای بک شروع کردن به سوت کشیدن .
توجهی به سمعکاش نکرد و تا کمر خم شد تا از اون شخص عذر خواهی کنه :
_ببخشید واقعا متاسفم خیلی عجله داشتم واقعا متاسفم
دختر رو به روش که بک باهاش برخورد کرده بود دست دوست پسرشو محکم چسبید :
+اوپاااا دردم گرفت نمیخوای جیزی بهش بگی
پسر قد بلند ابرویی بالا انداخت و به بک نزدیک شد :
+ هی تو بلد نیستی درست عذر خواهی کنی ؟
با دریافت نکردن جواب از طرف پسر کوچیکتر پسر قد بلند پوزخندی زد و محکم یقه بک رو گرفت و سمت خودش کشید :
+ با تو بودم احمق کری ؟
بک که صدایی نمیشنید با گرفته شدن یقش وحشت زده به شخص رو به روش نگاه کرد و با لبخونی فهمید که چی میگه :
_ببخشید من سمعکام افتاد رو زمین صداتونو نشنیدم
و سرش رو انداخت پایین پسر رو به روش خنده ای کرد و یقشو ول کرد :
+ منو مسخره میکنی عوضی؟
و بعد مشتشو بلند کرد که دوستش از پشت سر دستشو گذاشت رو شونه اش :
+ چان بسه مردم دارن نگاه میکنن بابات بفهمه کارت ساختسچان محکم دوستشو پس زد و دوباره یقه ی پسر کوچیکتر که با چشماش دنبال سمعکش میگشت رو گرفت ، نگاه تحقیر آمیزی به وضع بک کرد :
+توی گدا گشنه چطور از سر اینجا دراوردی ؟ نکنه هرزه ای چیزی هستی ؟
بدن بک از عصبانیت به لرزه افتاده بود ؛ حرفای اون پسر قد بلندو با لب خونی کامل متوجه میشد
چان از بالا به پایین بکو نگاه کرد و پوزخندی زد و سرشو جلو آورد و آروم با نیشخندی گفت :
+ البته بدم نیستی واسه یه شب می ارزی !
بک دیگه تحمل نکرد و محکم کشید زیر گوش چان و هلش داد عقب :
_ هر کاره ای که باشم مث تو بوی تعفن کل وجودمو نگرفته
چان هجوم برد سمتش که دوستش بازم گرفتش و دم گوش چان لب زد:
+چان گفتم خفه شو لعنتی بابات جرمون میده
بعد کارتی رو از جیبش دراورد و به بک داد :
+ واسه خسارت با این شماره تماس بگیر
و دست دوستشو کشید و رفت . بک اما با چشمای لرزون روی زمین خم شد و دنبال سمعکاش گشت . دست خودش نبود اشکاش همینطوری روی زمین میچکید . با پیدا نکردن سمعکاش روی زمین نشست و زانوهاشو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن .
از ضعیف نشون دادن خودش متنفر بود ولی حرفای اون پسر قد بلند هی تو سرش تکرار میشد . اون هرزه نبود ، اون گدا گشنه نبود ، اون کر نبود ، مشکل شنواییش تاوان انتخاب دوستش بود وگرنه بک هم یه بچه ی عادی بود .
گوشیش رو دراورد و با دیدن ساعت که نیم ساعت از زمان گفته شده گذشته بود چشماشو محکم روی هم فشار داد و شماره ی سهون رو گرفت صدایی نمیشنید و فقط حرفشو به برادر بزرگترش زد :
_هون هیونگ میشه بیای دنبالم ؟ پاساژ لوئی ام
و بعد گوشی رو قطع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت . کارش رو از دست میداد قطعا چون رییسش سر این موضوع خیلی به بک هشدار داده بود
همونجور که محکم کیفشو چسبیده بود چشماشو بست و بعد از مدتی چشماش گرم شد و خوابش برد .
بعد از حدود یک ساعت و نیم که سهون با حداکثر سرعت اومده بود به پاساژ رسید و شروع کرد با عجله طبقه ها رو دنبال بک گشتن و برادرش رو توی طبقه ی دوم پیدا کرد . با دیدن حالت مچاله شده ی بک به سرعت به سمتش رفت و با ندیدن سمعک توی گوشش اخمی کرد و آروم تکونش داد .
بک چشماشو باز کرد و به صورت اخمالو و نگران برادرش نگاه کرد لباش لرزید اما لبخندی زد و گفت :
_گمشون کردم
سهون سری تکون داد و موهای بکهیون رو نوازش کرد و بلندش کرد و رو به روش وایستاد و گفت:
+ باید بریم دکتر بک یه سمعک بهتر برات میگیرم
بک سرشو انداخت پایین و اشکی از چشماش چکید . "من فقط دردسرم براشون" با خودش فکر کرد و جلوتر از سهون راه افتاد
حالا باید چطوری بهشون میگفت که علاوه بر این که قراره اخراج شه باید خسارت هم بده ...
به کارت طلایی توی دستش نگاه کرد :
ESTÁS LEYENDO
i want to hear your voice
Fanfic🥇 1 in angst کاپل : چانبک ، هونهان خلاصه : پارک چانیول پسر وزیر کره تظاهر میکنه که عاشق بیون بکهیون شده . بکهیون پسری معمولی و کم شنواست که چانیول رو باور میکنه و عاشقش میشه اما دنیا بهش اجازه نمیده که طعم شیرین خوشبختی رو حس کنه ! برشی از فیک : ...