دست کشیدن از تو

258 78 11
                                    


بدون هیچ حسی نگاهشو به سقف بالای سرش داده بود . برای اولین بار از اینکه ناشنواس خوشحال شد ؛ برای اولین بار ضعفش حس قدرت بهش داد .
اگر فقط یک بار دیگه صدای پسر بلندتر رو میشنید تمام تلاشش به هدر میرفت .
کمی سرش رو جا به جا کرد که بخاطر زیاد ثابت موندن و حرکت یکدفعه ایش تیر کشید .
بی اهمیت بهش فقط اخمی روی صورتش نقش بست .
چشمش به صورت چان که بیرون از اتاق بود و انگار در حال دعوا کردن با کسی پشت گوشی بود افتاد .
بغضش رو قورت داد و چشماشو بست .
بهترین راه بود . اتفاقاتی که براش افتاده بود عین یه سریال کلیشه ای آبکی بود و همین باورشو سخت میکرد . همون سریالا که یه نفر تنهایی تصمیمات احمقانه میگیره و بعدش پشیمون میشه .
ولی پس باید چیکار میکرد؟ حالا که خودش تو اون شرایط گیر افتاده بود حاضر بود سر همچین چیزی ریسک بکنه ؟ ابدا نه ! بکهیون اهل ریسک کردن نبود ، حداقل نه وقتی که چان براش همه کس شده بود !

---------------------------------------------

گوشی رو با عصبانیت روی صندلی داخل راهرو پرت کرد و دستشو کلافه داخل موهاش برد و غرید :

+ لعنت به ذات تخمیت پارک

همه چیز به اندازه کافی فاکد آپ بود و اون پیر لعنتی با تلفنش تکمیلش کرده بود .
حرفاش یادش اومد :

" اون پسره احمق هیچ کسی نیست که بهش سوء قصد بشه . هدف تویی پس هرچه سریعتر برگرد چون نمیتونم بیش از این واسه ات بادیگارد بزارم رسانه ها چی فکر میکنن با این همه تجملات واسه یه سفر پسر وزیر ؟ از طرفی هنوز به یه وارث احتیاج دارم . "

به این چرت و پرتای اون مرد عادت داشت ولی حرفی که این سری زد خیلی جدی بنظر میومد

"برنامه نامزدیت با دختر نمایده چوی هم ریختم . همه چیز توی سکوت انجام میشه . اول از همه باید با اون پسره کات کنی همه چی هم تقصیر اون میندازی فهمیدی؟ بعد از یه مدت که گذشت ازدواجت با چوی هم علنی میکنی "

درسته که جلوی اون مرد کم نیاورد و کلی داد و بیداد کرد ولی حقیقتا چشمش ترسیده بود . حتی وضعیت الان بک میتونست تقصیر اون مرد باشه . دربرابر کاری که با مادرش کرده بود ، این که براش مثل آب خوردن بود .
از طرفی بک ...
چه اتفاقی براش افتاده بود که اونقدر با انزجار نگاهش میکرد ؟ هیچی نمیدونست و این بیشتر از همه اعصابشو خراب میکرد .
با قدم های نا مطمئن وارد اتاق بک شد و کنار تختش نشست .
بک با اینکه چشماش بسته بود اما از بوی چانیول متوجه اومدنش شد و صداش بلند شد :

+ گفتم نمیخوام ببینمت

چان بلند شد و از تو جیبش بسته جدید سمعکو دراورد. وقتی با دکتر صحبت کرده بود بهش گفته بود که از همون سمعک براش چندتا دونه درست کرده بوده که هروقت احتیاجش شد بهش بده .و از طرفی با جراح بکهیون صحبت کرده بود و اونم برای فعلا تاییدش کرده بود .
آروم و درحالی که سعی میکرد هیچ آسیبی به گوشش نرسه سمعکو داخل گوشش کرد .
چشمای بک با عصبانیت و کمی وحشت باز شد و دست چان رو محکم گرفت و از گوشش جدا کرد و سعی کرد سمعکو در بیاره .
چان با بهت به رفتار بک نگاه کرد و بعد بی اختیار با صدای نسبتا بلندی بهش توپید :

i want to hear your voiceTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang