با قدمهای لرزونی که سعی در محکم نگه داشتنشون داشت خودشو به پسرک معصوم روی زمین رسوند .
صداش برای گفتن کلمه ای در نمیومد ؛ فقط تونست دستش رو دور بدنش که مثل گل ، پژمرده شده بود حلقه کنه و به لطافت یه برگ گل پیونی در آغوشش نگهش داره .
میترسید حتی بایه تکون اضافه ، بلایی سر عزیزش بیاره ! نمیدونست باید چیکار بکنه و فقط به قفسه سینه بکهیون خیره شد بود تا مطمئن شه نفس میکشه ...
صدای مردی رو شنید که انگار به اورژانس زنگ زده بود . صادقانه ازش ممنون بود چون چان در حال حاضر حس میکرد قدرت تکلمش رو از دست داده !
چند دقیقه بعد ،که برای چان اندازه قرن گذشت ، صدای آمبولانس به گوشش رسید و چان بی حرکت همچنان به قفسه سینه بکهیون زل زده بود .
همزمان با رسیدن آمبولانس بادیگارد های سیاهپوش هم سر و کله اشون پیدا شد و دورش رو گرفتن .
بک رو روی برانکارد گذاشت و به داخل آمبولانس انتقالش دادن .
چان با اینکه بدنش خشک شده بود و همچنان مبهوت بود ولی با نهایت سرعتی که داشت خواست خودشو داخل آمبولانس بندازه که یکی از محافظا جلوشو گرفت :× آقای پارک سوار ماشین ما بشید ما باید ...
چان حتی صبر نکرد صحبت پسر تموم و مشتش رو روی صورتش پیاده کرد و با عصبانیت در حالیکه دستش میلرزید یقه اش رو گرفت و توی صورتش فریاد کشید :
+ بلایی سرش اومده باشه اسم نحس همتونو از زمین پاک میکنم .
و بعد محکم هلش داد عقب و به سرعت سوار امبولانس شد .
نمیدونست پرستار کنارش داره چیکار میکنه ؛ تمام حواسش به پلک های بسته ی بکهیون بود .
با یادآوری بحث مزخرف و پیش پا افتاده ای که بینشون پیش اومده بود و دلیل این وضعیت بک بود بازدم محکمش رو رها کرد و دست بک رو بین دستاش محکم فشرد .
سرش رو پایین برد و پیشونیش رو روی دست بک گذاشت .+ چشماتو باز کن هیونم . باید بیدار شی تا ازت معذرت بخوام
زمزمه کرد و قطره اشکی که نگهش داشته بود بالاخره روی کف ماشین چکید و نگاه ترحم برانگیز پرستار رو رو برای خودش خرید :
+ چشماتو باز کن و ببین که چطوری تونستی اشکم رو دربیاری
پلکاشو محکم روهم فشار داد که راه رو برای بقیه ی اشک هاش ببنده ولی با اینکارش گریه اش بدتر شدت گرفت :
+ بیدار شو هیونم . داری میترسونیم ... پاشو
بعد از اون ، تا زمانی که به بیمارستان برسن چان با صدای ضعیفی هق هق میکرد و سعی میکرد گریه اش رو تموم کنه .
با نزدیک شدن به بیمارستان ، دست پرستار روی شونه اش نشست و اون رو متوجهش کرد .
از بک جدا شد و دستش رو با زور ول کرد .
بعد از پارک کردن به سرعت بک رو خارج کردن و چان هم تندی پیاده شد و توجهی به ماشینای محافظاش نکرد.
با منتقل کردن بک به یه اتاق دیگه ، بهش گفتن که باید بیرون بمونه و وقتی که چان اصرار کرد و فریاد کشید که پسر وزیر کره اس ، دکتر سن و سال داری با اخم هلش داد بیرون و به انگلیسی گفت :
YOU ARE READING
i want to hear your voice
Fanfiction🥇 1 in angst کاپل : چانبک ، هونهان خلاصه : پارک چانیول پسر وزیر کره تظاهر میکنه که عاشق بیون بکهیون شده . بکهیون پسری معمولی و کم شنواست که چانیول رو باور میکنه و عاشقش میشه اما دنیا بهش اجازه نمیده که طعم شیرین خوشبختی رو حس کنه ! برشی از فیک : ...