اون زن ولت کرده !

450 111 12
                                    

صبح که بیدار شده بود لباسای خودشو که دیشب شسته بود و خشک شده بود با لباسای چان عوض کرد و بعد از شستنشون اون هارو هم پهن کرده بود روی رخت و بعد از چانیول خواست که برسونتش دم خونشون تا برگرده خونه خودش اما توقع هر چیزی رو داشت بجز اینکه با یه خونه ی خالی رو به رو بشه ...
بهت زده به خونه نگاه کرد و بعد با عجله شروع به گشتن کل خونه شد .
خونه خالی بود ... خالی از هرچیزی و سرمایی به جون بک انداخته بود که باعث لرزش استخون هاش میشد .

_ شاید اشتباه اومدم

بک زیر لب گفت و بعد بغضش رو قورت داد و لبخند زورکی ای زد . به سمت چانیولی که با اخم های درهم به واکنش بک زل زده بود برگشت :

_ چانیول اشتباه اومدیم . اینجا فقط شبیه خونمه ... ولی ... این بو ... عطر مامانمه

قدمی به سمت چان اومد :

_ چان چرا اینجا باید بوی مامانمو بده؟

دستش رو به دیوار تکیه زد . نفس لرزونشو رها کرد و نگاهشو دور خونه چرخوند . هر بخش از این خونه صدها خاطره برای بک داشت .

_ چرا اینجا خالیه چان؟ مامانم کو ؟ چان مامانم کجاستتتت ؟ وسیله های خونمون کجاااان ؟

با صدای بلندی گفت وبا دو تا زانوهاش روی زمین نشست . دستش رو روی سینش مشت کرد و چشمای قرمزشو به چشمای خشک چان داد :

_ توروخدا بهم بگو چرا اینجا خالیه ... بگو که خونه رو اشتباه اومدیم ... بگو که مامانم ولم نکرده ...

ناخواسته اشک هاش چکید و باعث شد که بک محکم با پشت دست اشکشو پاک کنه . به نقطه ای خیره شده بود و انگار که دنبال تیکه امیدی بود که بهش ثابت کنه مادرش ولش نکرده ولی ...
چان به سمت بک رفت و سمتش خم شد :

+ بک اون زن عوضی لیاقت اشکاتو نداره

بک اخماشو درهم کشید و با عصبانیت و نگاه پر از هشداری بهش زل زد :

_ نشنیدم چی گفتی چان

+ میگم اون زن عوضی لیاقت اشکاتو ...

بک نذاشت صحبتش تموم بشه و سیلی محکمی به صورت چانیول زد . صورت چان از ضربه ی وارد شده بهش کج شد و چان که روی دو پاش نشسته بود تعادلش بهم خورد و افتاد روی زمین . با بهت و خشم به بک نگاه کرد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه بک به حرف دراومد :

_ جرعت نکن درباره مادر من اینطوری حرف بزنی ! اون زن مادر منه و قطعا برمیگرده اینجا .

بینیش رو بالا کشید و از جاش بلند شد و بدون توجه به نگاه پر از خشم چان با دستش به بیرون اشاره کرد :

_ از خونه ی من برو بیرون

چان همونطور مبهوت و عصبی بهش خیره شده بود .
بک صداشو بالاتر برد و فریاد کشید :

i want to hear your voiceWhere stories live. Discover now