پارت اول

690 93 24
                                    

پ.ن: قبل از شروع پارت اول، یه توضیح در ارتباط با اسم فیکشن به دوستای گلم بگم... علت اینکه به جای Hidden body guards  من  Hidden bad guards رو انتخاب کردم، چند تا دلیل داره و من روزها سرش زمان گذاشتم... یکی از بزرگترین دلایل این هستش که بادیگاردای ما، محافظ شخصی و به اصطلاح محافظ افراد معمولی نیستن بلکه محافظ شرارت و بدی هستن... یعنی همون وزرایی که عامل نابودی و بدبختیشون شدن و Bad به معنای بدی و شرارت رو جایگزین Body کردم... دلیل بعدیش هم داشتن دو حرف d&b بود که حروف body رو در برمیگیره و دلیل آخر کوتاه شدن اسم فیک و تلفظ جالبش بود!و همینطور نمیخواستم که شکل و نظمشم بهم بخوره...امیدوارم لذت ببرید🥰

پارت اول:

غروب به آرومی، سایه ی سردشو روی زمین می انداخت و رنگِ چهره ی هر دو مرد در حال مبارزه رو مریض گونه، پریده میکرد!

خون، فضا رو تعفن انگیز کرده بود...خونی که قطره قطره روی آسفالت، میچکید و بی توجه از اطراف، صحنه سازی میکرد...

سرش گیج میرفت و با تکون دادنش، سعی داشت تا بتونه دید بهتری پیدا کنه. صدای نفسهای بلند هر دو مرد قوی، به گوش میرسید! نفس هایی به ضخامت خشم!!

بخاطر زخمهای عمیقی که تن ورزیدش رو به بازی گرفته بودن، توانی برای ادامه ی مبارزه نداشت! بی دفاع ایستاد و نظاره گر دستهایی شد که کمرش رو گرفتن و محکم و با شدت به دیوار کثیف پشتش کوبوندن!

تن زخمیش بیشتر از قبل دردناک شد اما ناله ی ضعف آلود نکرد! بخاطر تحمل کردن درد، لبشو از داخل گاز گرفت و دست لرزونش رو سمت پهلوی راستش برد تا زخم بخیه خوردش در اثر چاقو، رو لمس کنه!

صورتش بخاطر موج ناگهانی درد، تو هم مچاله شد

کف دستش به خون کمی رنگین شده بود اما کوتاه نیومد و با کمک دیوار، به سختی روی پاهاش ایستاد!

اون لعنتی، با نفرتی که تو چشمای غرق در غضبش موج میزد، داشت نزدیک و نزدیک تر میشد...

مسافت، طی شده بود و حالا روبروی هم ایستاده بودند...

دستاشو بالا آورد و یقه ی کای رو تو مشتاش اسیر کرد و تو صورت آسیب دیدش، فریاد کشید

_خونی که تو تنت جریان داره، هوایی که بخاطِر اضافه بودنش، هدِر بدن بی وجودت میشه و عشق افسانه ای مسحور کنندت! همشونو ازت میگیرم...تک تکشونو!...با درد، تقاص پس میدی! نابودت میکنم... از امروز، ثانیه به ثانیه ی عمرتو با ترس از من بگذرون!سایه سیاه تنم، همیشه پشتته! پشت تنِ لرزون از ترست یه طوفان خوابیده! پس مواظب باش...

سه سال قبل

صدای قدم هایی که محکم و به صورت ریتمیک به زمین میکوبید، تو سالن اکو میشد و میتونست به تنهایی اقتدار اون فرد رو به رخ بکشه! اقتداری که مرگ گونه، ترسناک بود...

با شنیده شدن قدم هایی ناآشنا اما رعب انگیز، منظم و به صف شدن، در حالی که دستاشون از پشت به هم قفل شده بود، صاف ایستادن و خودشون رو برای سخت ترین شرایط آماده کردن چون به وسیله ی شنیده های قبلیشون این اطمینان رو داشتن که
فرمانده ی جدید، میتونه چقدر خشن و ترسناک باشه!

با رسیدن به جایگاه اصلیش، برعکس افراد روبروش دست به سینه ایستاد، هیچ چیز اون مرد قوی، شبیه بادیگاردها نبود، نه کاپشن براق تنش که تضاد عجیبی با کت و شلوار بقیه ی افراد داشت، نه حتی فضای پشت سرش که درست خلاف سایر نقاط که خالی از
شی بود، پر از تابلو های بزرگ و کوچیک با نقاشی های ناموفهوم یا حتی پر مفهمومی که قابل درک نباشه، بود! نه قابل درک برای بادیگارد های بیگانه با هنر!!

بعد از اندک سکوتی که فضای تاریک سالن رو ترسناک تر کرده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:

کریس: پس افراد جدیدم شمایین! حتما همتون منو میشناسین اما برای شروع صحبتام باید بگم که من کریسم، فرماندتون و ورودتون به مخفی و حساس ترین سازمان برای حرفه ای ترین ها رو تبریک میگم! من اصلا اهل سخنرانی نیستم، حرف من مشتمه! و
از شماها هم میخوام که حرفتون رو با کوبیدن تو دهن دشمنا، خلاصه کنین!

در حالی که روبروی تازه کارها سان میرفت ادامه داد

کریس:امروز اولین روز شماست و اصلا قصد ندارم آزارتون بدم اما باید یه سری مقررات رو بدونین. اینجا یه سازمان عادی نیس ما اینجاییم تا از خودمون بگذریم! بادیگارد بودن یعنی دادن جونت به هر قیمتی و قیمت از دست دادن جونتون رو فقط رئیستون مشخص میکنه! شما افراد عادی نیستین و خودتون بهتر از هر کسی میدونین که از بچگی برای چی تعلیم دیدین پس، از الان به مدت یکماه تحت آموزش منین و بعد از اون ماموریت هاتون رو مشخص میکنم!

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now