پارت بیستم

107 35 53
                                    

شیشه های احمقانه ی کوچیک و بزرگی که به راحتی با ضرب مشتی از پا درمیان، از کی تونستن انقدر قدرت بگیرن که با جون سازندهاشون بازی کنن و تنشونو، رنگی از خون بیگناهان دربربگیره؟!

افراد زیردست، پشت مانیتور هایی که سرتاسر اتاق رو پوشش داده بود و پوزخند شیشه های ننگین، به صورت هایی که در کاوش مرگ بودن!

_ قربان، کامیون چندین ساعته که از حرکت ایستاده!

وزیر سونگ با وحشت، روی نیم تنه بالایی مرد عینکی خم شد و درحالی که گوشه لبشو رو از شدت حرص میگزید، گفت:

سونگ: منظور لعنتیتو بگو!

مرد عینکی به بقیه مانیتورها خیره شد و به سایر افرادی که مثل خودش بی هیچ منطقی اسیر دست شیشه های مرگ شده بودن!

زمانی که پاسخ مشابهی از همکاراش گرفت، به سمت سونگ برگشت و با ناامیدی لب زد

_فکـ...فکر میکنم اتفاقی افتاده قربان! کامیون نباید انقدر تاخیر میکرد... تا الان باید از شر اون پسره خلاص میشدن و محموله رو به...

سونگ با کف دست، محکم روی دهان مرد عینکی کوبید و فریاد کشید

سونگ: خفــه شو... خفــــه شو....خــــــفه شو تا خودم اون دهن کثیفتو نبستم!

دور اتاق چرخید و مشتی که مدام، حواله کف دستش میکرد

سونگ: هیچ اتفاقی نیفتاده! فقط یه تاخیر سادست که به زودی برطرف میشه...

طول اتاق تمام شیشه ای و مجهز به سیستمش رو بارها طی کرد و دائما با خودش زمزمه میکرد که همه چیز درست میشه!

انقدر به خودش مطمئن بود که صدای فریاد هایی از بیرون در میشنید، ابدا روی زمزمه های احمقانش تاثیر نذاره...

تمام افراد حاضر تو اتاق، با شنیدن سروصداهایی که از بیرون میومد، به خودشون لرزیدن و گوشی هایی که از گوش کنده و روی میز، رها میشد و صدای برخورد محکم کفش، با زمین که نشون از دویدن شخصی میداد.

سونگ از حرکت ایستاد و با وحشت به در اتاقی خیره شد که با ضربی، باز و هیکل ترسیده معاونش که تمام چهارچوب در رو بغل گرفت.

معاون همونطور که نفس نفس میزد و عرق از روی صورتش به داخل پیراهنش نفوذ میکرد، به سختی گفت:

معاون: قربان نقشمون شکست خورد... پلیسا داخل ریختن‌ و دنبال شما میگردن...

صدای غرش شیر زخم خورده و برخورد محکم پوتین هایی که به کوبندگی پتک روی آهن، خبر از نزدیکی عدالت و پایان کار وزیر سونگ میداد!

--------------------------------------------------------------

یه نگاه... از اون نگاهای زیر زیرکی و لطیفی که بخاطر عمق و نرمیش، هرگز نتونی سنگینشو حس کنی...

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now