پارت سی

69 24 25
                                    

با گرمی نوازش دستی، خودش رو بیشتر بین انبوهی از ملحفه ها مخفی کرد و درحالی که قلب مهربونش از شادی لبریز بود، زیر لب شمرد

یک...دو...سه

+ وقتشه بیدار شی!

این صدا!

با شنیدن صدایی که ابدا انتظارش رو نداشت، ملحفه رو کنار زد و به سختی روی تخت نشست و با دیدن بکهیون، چشمای غمگینش، پر شد!

این صدا، صدایی نبود که لوهان منتظر شنیدنش باشه!

اون بیهوش شده بود و حالا انتظار داشت تا توی آغوش سهون از خواب بیدار شه

اون از سهون انتظار داشت و نمیتونست درک کنه که چقدر توقع بیجایی داره!

اما لوهان زیاده خواه نبود

این قلب کوچیک لوهان بود که نمیتونست این بی محلی رو هضم و باور کنه!

لوهان: چه اتفاقی افتاده؟

بکهیون دست لوهان رو گرفت و به سرم روش اشاره کرد

بکهیون: این سوالیه که من باید ازت بپرسم! چه بلایی سر خود آوردی؟! سهون تا درمونگاه بغلت و مثل دیوونه ها...

لوهان با شنیدن اسم سهون چشماش درشت شد و بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه، به دست بکهیون چنگ زد

لوهان: سهون؟! اون... اون چی؟! اون منو آورد... یعنی...

نگاهی به اطراف انداخت

لوهان: اون کجاست؟!

بکیهون دستش رو به سختی از بین چنگال های هان بیرون کشید و از روی صندلی بلند شد و پشت پنجره ی خشمگین از غبار دلتنگی، قرار گرفت...

بکهیون: اون رفت!

تمام هیجانی که به بدنش تزریق شده بود، به یکباره پوچ شد و جاش رو به صدایی لرزون و بغض آلود داد

لوهان: رفت؟

بکهیون نیمرخ کبودش رو به نمایش گذاشت و لنگ لنگان از پنجره فاصله گرفت

بکهیون: بعد از اینکه مطمئن شد حالت بهتره، رفت! انکار نکن که اتفاقی بینتون نیفتاده! اون پسر کاملا شکسته بود!

لوهان نگاهش رو از بکهیون گرفت و به گرد خاکستری داد که روی پنجره نشسته بود

لوهان: من اون آدمیم که باید سرزنشش بشه...

بکهیون می خواست لوهان رو بخاطر این طرز فکر شماتت کنه اما با شنیدن صدای فرمانده، نظامی ایستاد و سعی کرد تا کمتر به عصای توی دستش تکیه بده!

کریس مقتدرانه دستی به لباسش کشید و چینی به پیشونیش انداخت که با ابروی درهم گره خوردش، منظره ی ترسناک و خشنی به صورتش میداد که کاملا مناسب فرمانده بود

کریس: کمک کن تا وسایلش رو جمع کنه... تا غروب خورشید به خونه وزیرجانگ منتقل میشه! نمیخوام حتی یه نشونه ازش باقی بمونه...

بعد از اینکه رو به بکهیون غرید، نگاه زهرآگینش رو به لوهان داد و همونطور که اخماش رو بیشتر در هم میکشید، دستاش رو مشت کرد و دهانش، برای تهدید از هم باز شد!!!

کریس: بعد از غروب خورشید، از سهون فقط برات یه سایه باقی میمونه که تا ابد ازت فراریه!

به سمت لوهان خم شد و حالا نمای بهتری از چشمای اشکیش داشت...

کریس: آره! درست شنیدی! تو اگه بخوای، حتی توان فراری دادن سایه اش رو هم داری... پس فقط از تخت اردوگاه من پایین بیا و پابرهنه تا هر جهنمی که میخوای بدو...

لوهان دستای لرزونش رو به سمت کریس گرفت و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:

لوهان: فرمانده من... من...

کریس با خشم انگشت اشارش رو روی لباش گذاشت فریاد کشید

کریس: ســـاکــت! جرئت کن و کلامی اضافه تر بگو تا به یک چشم بهم زدن از زندگی خلاصت کنم!

بکهیون از ترس دست و پاش رو به کلی گم کرده بود و حتی برای ثانیه ای حس کرد راه تنفسیش بسته شده

به چهره رنگ پریده و لبای لرزون لوهان نگاهی انداخت و خواست تا به سمتش بره اما با حرکت بعدی فرمانده شوکه شد و مثل میخی به کف اتاق چسبید

کریس یقه ی یکی بادیگاردها رو گرفت و اون رو به سمت تخت لوهان طوری هل داد که نزدیک بود بدن ضعیفش رو زیر خودش له کنه!

بادیگارد به سرعت ایستاد و متعجبانه به فرمانده خشمگین خیره شد

کریس: خیره نگاه کردن به من رو تموم کن و راه خروج رو به دکتر نشون بده... مهمونی تمومه!

Hidden Bad GuardsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon