پارت دوازدهم

112 35 19
                                    

پست ترین قانون دنیا قانون جاذبست...

جذب نگاهش باشی و دنیا تو رو به سمت خودش بکشه...

جذب صداش باشی و یه درد تو رو هم آغوش خودش کنه... که دست بذاره رو گلوت و خفت کنه...

مثل آهنربایی که آهن چکش خوردش " لوهان" بود!

به خونه ی اشرافی پیش روش چشم دوخت...

خونه ای که درست به وسیله ی ده قدم جهنمی میتونست پا توش بذاره، به ابهت همیشه پیش روش قدعلم کرد.

عمارتی که به وسیله ی انبوهی از درختا پوشیده شده، تمام خاطرات بچگی لوهان رو تو دل خودش جا داده بود

پلکای سنگینشو بست و باز کرد

چشمای پر شدش از اشک لبریز نبود...

اشکی نداشت تا بباره و آتیش قلبشو خاکستر کنه...

آتیش انتقام، زبونه میکشید و قادر بود همرو تو دام نفرت انگیزش بکشه و بسوزونه...

حتی انتقام گیرنده رو...

با باز شدن دروازه و دور شدن ماشین کریس، چشماش به سمت باغبونی برگشت که به آرومی از در خارج میشد و درحالی که با یه دستش جارو رو حمل میکرد، دست دیگش با پلاستیکی از برگ پر شده بود و به سمت سطل زباله میرفت.

پلکاش پرید و باعث شد تا تنش بلرزه

با دستای لرزونش خودشو بغل کرد و چشماشو بست...

صدای کشیده شدن جاروی باغبون به آسفالت میومد
صدای خنده ی نگهباناگوشاشو با دستاش گرفت و خم شد

صدای کشیده شدن جارو هنوزم میومد

لوهان: با..با..بابا...نهههههه...نهههههه..... باباااااااا

صدای ناله های ریزی که با صدای برخورد جارو توعمان شد....

صدای خنده ی نگهبانا....صدای قهقهه شون

دستشو بیشتر رو گوشش فشار داد اما صدای خنده ها قطع نمیشد...

تصاویری که از سرش میگذشتن و خاطراتی که مثل موریانه، قاتل ذهن درد کشیدش شدن...

لوهان: نهههه...نخند لعنتییی....دهنتو ببند...نخنددددد....

اشکایی که راهشونو خوب بلد بودن رو پوست داغ شده از ترسش چکیدن...

اکوی صدای قهقهه های نفرین شده ای که تو سرش میپیچید...

تصور قاتلایی که جون خانوادشو گرفتن....
تو خونه ی پیش روش...

خونه ای که شکل دهنده ی خاطرات بچگیش بود

خونه ای که یه اتاقش، زندگی باغبون زحمتکش و خانوادش رو تأمین میکرد...

وقتی پدرشو کشتن، هنوزم لباس سبز باغبونی تنش بود

هنوز دستاش عطر گلای بهاری رو میداد

هنوز از ته کفشاش آب و گل میچکید

تنش، عطِر سبزه های تازه هرس شده رو حفظ کرده بود اما بوی تعفن انگیز خون میخواست هر جوری که هست جاشو به تازگی برگا بده

برگایی که رو تن پدرش خشک شده بودن

گل پژمرده ای که خون، بی درنگ ازش میرفت پدرش بود...پدرش...

قصه ی کبودش یه تراژدی تا انتها دردناک بود زمانی که جنازه ی غرق در خون مادرش رو کنار تن گلگون شده ی پدرش پیدا کرد

مادری که چشماش هنوز رو به جهان باز بود

چشمای غرق در انتظارش...

اون هنوزم چشم انتظار اومدن پسرش بود...

نمیتونست اشکای خشک شده رو صورت مادرشو تحمل کنه...

نمیتونست زجه ها و التماس های مادرشو تصور کنه...

خونی که از تن پدر و مادرش میرفت، روی زمین به هم پیوند میخورد

دلشو نداشت تا چشماشو مجبور به دیدن جنازه ی برادرش کنه...

کیف مدرسه از دستش افتاد و این زانو های بی حسش بود که زمین خوردن و چهره ی پسرکی که ناباورانه به چهره ی خانوادش خیره بود و قهقهه های خیالی ای که قاتل خانوادش روی سر زندگی هاش میکشید، تو سرش اکو میشد.

یک گلوله...

درست یه گلوله تو پیشونی هر کدومشون شلیک شده بود تا نذاره آخرین تصویری که از خانوادش تو خاطرش میمونه یه تصویر کامل باشه...

وقتی با زور جانگ و دار و دستش از روی زمین بلند شد تازه تونست واقعیتو درک کنه و این فریاد پسرکی بود که تو فضا میپیچید و با درد میخواست تا خانوادشو نبرن

Hidden Bad GuardsOnde histórias criam vida. Descubra agora