پارت بیست و هشتم

49 24 14
                                    

به خیال یه فنجون قهوه داغ و بخار بلند شده از گرمای وجودش، چشماش رو بست و دستای خالیش رو به هم کشید تا برای احساس ذره ای گرما تلاش کنه!

سرمای یخچال تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و حتی به خیال داغی کویر هم آروم نمیگرفت... چه برسه به گرمای بی نفس یه فنجون قهوه که هرگز نصیب سرباز گوش به فرمان، پارک چانیول نشد!!!

چانیول دستاش رو محکم به هم کوبید و سرش رو از پشت به قفسه یخ کرده، زد که منجر به تولید صدای وحشتناکی شد.

از ترس داد و فریاد رن، چشماش رو محکم تر به هم فشار داد اما در کمال تعجب حتی صدای نفس های بلند و خس خس گلوش هم به گوش نمیرسید.

اینبار پلکاش رو به سرعت از هم فاصله داد اما چی میدید؟

رنی رو که مثل جنین تو خودش جمع شده و روی سطح مرده یخچال، به خواب زمستونی رفته؟

به هر زحمتی که بود از روی زمین فاصله گرفت و به سمت پسرک یخزده شتافت.

بدن خشک شدش رو به آغوش کشید و پوست قرمز شده ی گونش رو با دستاش لمس کرد.

این پسر بیروحی که بین دستاش در شرف مرگ بود، همون پسرک شجاعیه که بارها چان رو از "مرگ"، به "بکهیون" برگردونده؟

پس چرا الان هوای خواب به سرش زده بود؟

چانیول با دستای لرزونش، سیلی نچندان محکمی به صورت رن کوبید

با اولین برخورد، شجاع تر شد و با سرعت و شدت بیشتری گونه های یخ زدش رو هدف گرفت و با صدای بلندی مدام اسمش رو فریاد کشید

چانیول: رن....رن....هی پسر چشماتو باز کن... رررررررررررن

وقتی از شنیدن جوابی از سمت رن ناامید شد، انگار که تازه مغزش فعال شده باشه، فورا گوشش رو به لب رن رسوند و با برخورد گرمای ضعیف به پوست تنش، دستشو روی نبض گردنش فشار داد و با حس کردنش، نفس راحتی کشید

اون زنده بود...

اون هنوز زنده بود!!

پسر یخ زده رو به کمر خوابوند و روش خم شد و دستاشو پشت کمرش برد و تنشو بالا کشید و تو همون حال، پیراهن پسرک رو از تنش خارج کرد

وزن رن روی خودش انداخت و لباس خودشم از تن کند و سپس به پوست رن از شدت سرما چنگ زد

بخار یخ زده از دهانش خارج میشد و حس میکرد خون جریان یافته تو تنش داره قندیل میبنده!

چونه رن روی شونه چان افتاد

چان با تمام توانش، بدن هاشون رو به هم کشید و رن رو سفت تر در آغوشش گرفت و با عجز به سمت بیرون فریاد کشید

چانیول: بیاید بالا سرمون و ببینید که جسدای یخ زدمونم، بیگناهیمونو فریاد میزنن!!

لبشو محکم گاز گرفت و ناخوناشو با مشت کردن دستش، تو پوست خودش فرو برد تا به شکل ناخوداگاه، به تن رنج کشیده رن درد بیشتری نده!

فقط ده دقیقه تونست به همون شکل مقاومت کنه و صدای برخورد شدید بدناشون به سطح بیرحمانه یخچال، به تلخی و دردناکی آخرین نگاه بکهیون بود...

-------------------------------------------------------------------------------


صدای فریاد دردناکی کل اتاق رو دربرگرفت و پسری که با نفس نفس، به ملحفه های زیرش چنگ مینداخت!

بکهیون آب دهانش رو قورت داد و تمام وزن نیم تنه بالایی تنشو روی یه دستش انداخت و با تکیه زدن بهش تونست روی تخت نیم خیز بشه

تمام اندام های بدنش بی حس بودن و انقدر گیج بود که متوجه نشه، خیسی صورتش ناشی از اشکه یا عرق!

عدم توجه قلبش به التماس های بکیهون موجب شد که دستش رو چندین بار به صورت مداوم بهش بکوبه و با عجز خواستار آروم گرفتنش بشه...

هیچ وقت حتی فکرشم نمیکرد یه خواب بتونه تا این حد تلخ باشه...

یه خواب مرگ آور لعنتی که بخواد اونو از پا بندازه؟

خواب گنگی که بیشتر شکل کابوس بود...

Hidden Bad GuardsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang