یکی از شیرین ترین لحظاتی که هر انسانی میتونه تو زندگیش تجربه کنه، باز کردن آلبومای قدیمی و دوره کردن خاطراتیه که بوی زندگی میدن!
لوهان روی زمین خم شد و گردنبند بلوطی و بند چرمی که از هم دریده شده بود رو برداشت و سپس به بکهیونی خیره شد که روی تخت نشسته و درحالی که سرش رو به دیوار چسبونده، یه زانوش رو به سمت شکمش خم کرده و تو فکر فرو رفته!
تو فکر همون خاطراتی که از لحظات شیرین هر انسانی بلند میشه!
اما چرا بکهیون با درد ازش یاد میکرد؟
لوهان با دیدن چشمای بک که در اثر گریه پف کرده بود، قلبش فشورده شد و از روی زمین برخاست و به سمتش حرکت کرد
با فرو رفتن تخت، بکهیون صورتش رو سمت مخالف لوهان برگردوند
لوهان آهی کشید و دستشو دراز کرد تا بازوی پسرک غمگین رو بگیره اما بکیهون خودش رو کنار کشید و بدنش رو جمع کرد.
دست ناکامش رو با اندوه پس کشید و به کمر بکی خیره شد
لوهان: اگه بهم پشت کنی، نمیتونی پشیمونی رو تو چشمام ببینی!بکهیون تکون آرومی خورد و با ضعیف ترین تن صدایی که وجود داشت، به سختی لب
زد
بکهیون: بهش نیازی ندارم!
لوهان لبش رو گاز گرفت
بغض داشت و عذاب وجدان برای لحظه ای رهاش نمیکرد
لوهان: اما من نیاز دارم که بخشیده شم...بکی؟!
بکهیون چشماش رو برای کنترل خشم بست و دستاش مشت شدش رو زیر بدنش مخفی کرد تا بیفکری نکنند!
بکیهون: بهت اهمیتی نمیدم... تنهام بذار!
دلش میخواست... اون میدونست که بک به تنهایی احتیاج داره اما نمیتونست! این عذاب وجدانی که بین دستاش اسیر شده رو با خودش کجا میبرد؟
کف دستش رو باز کرد و به گردنبند بلوطی شکل خیره شد
بک حتی ازش تقاضا نمیکرد پسش بده یا حداقل با خشم از چنگش در بیاره!
لوهان: هر کاری میکنم تا بخشیده شم... این چیزی که تو سینم سنگینی میکنه از سنگ نیست! این قلبمه که از انباشت این همه درد خستست...
بکهیون صورتش رو با اکراه سمت لوهان برگردوند
نگاه گذرایی به گردنبندی که بین دستای لوهان خودنمایی میکرد انداخت و بغض بار دیگه به گلوش چنگ زد
نگاش رو از بلوط خاطره هاش گرفت و به چشمای اندوهگین دکتر جوان داد و گفت:بکهیون: به فرمانده بگو دوره ی گوشه نشینی بیون بکهیون تموم شده! من باید برم... اینجا نشستن فقط از من یه درمونده میسازه!
لوهان چشماشو بست
دلش به این کار رضایت نمیداد و زخمای بدن بک، علت این نارضایتی رو مشخص میکرد اما چجوری میتونست جلوی این صدای مصمم ایستادگی کنه؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و بدون گذاشتن بقایای گردنبند، به سمت در حرکت کرد.
اگه بکهیون میخواست جونش رو به خطر بندازه و از این سوراخ موش فرار کنه و به امید دوباره دیدن چانیول زندگی کنه، اون دیگه جلوش رو نمیگرفت!
----------------------------------------------------------------------------------
صدای ریتمیکی که از کوبیده شدن کفش فرمانده به کف پوش های براق مطب تولید میشد، تو فضا میپیچید و باعث میشد منشی هرازگاهی به سمتشون برگرده و چشم غره ای بره و در جواب از کریس، اخم جانانه و ترسناکی تحویل بگیره!
سوهو با استرس به اطراف چشم میچرخوند و با دستاش، زیر صندلی رو سفت چسبیده بود
سوهو: میشه تمومش کنی؟
کریس سمت جونمیون برگشت و بعد از کشیدن آهی، دست از کوبیدن کشید و پای چپش رو روی راست انداخت تا برعکس اعصابش، آروم بگیره و زیر لب غرید
CZYTASZ
Hidden Bad Guards
Fanfictionفیکشــن: 🩸بـادیـگـارد های مـخـفـی🩸 کاپــل: کـایســو، کـریسـهـو، هـونهـان، چـانبــک ژانـر: رمنــس ، اکشــن ، اسمــات ، رازآلــود نویسنـده: مهتــا🌙 روز آپ: هر روز به صورت منظــم! ═════════════════════════ خــلاصــه: چاقوی خونی رو بیرحمانه از شکم...