پارت ششم

184 57 62
                                    

تو دنیای پر آشوب اطرافمون، سیاهی و سفیدی همیشه در جنگ و نزاع به سر میبرن!


درست، مثل آفتابی که توی اردوگاه تابید و ابرای سیاه دیروز رو سوزوند.

به صف و منظم تو حیاط ایستاده بودن در حالی که دوششون با کوله ی کوچکی که کل زندگیشون رو شامل میشد،پر شده بود.
دردناکه، کل زندگیت روی دوشت سنگینی کنه.

لحظاتی طول کشید تا فرمانده از راه برسه... تمام افراد با دیدن هیبتش، تعظیم کردند و دوباره با همون نظم به صف ایستادند.

به آرومی گام برمیداشت و باد سردی، لباس و موهاش رو به بازی میگرفت!

البته که بعد از توقف بارون، وزش باد و سرمای شدید، چیز دور از ذهنی نبود!

روبروی سربازان ایستاد. تمام محافظان لباس معمولی پوشیده بودن.

اکثرا شلوار جین به همراه بافت سبکی که در برابر سرما محافظشون باشه.

فرمانده هم به تبعیت از شرایط، لباس فرمش رو درآورده بود و تنش، پذیرای کاپشن چرم مشکی و شلوار همرنگش شد.

افراد رو به سرعت از نظر گذروند و پس از مکث کوتاهی گفت:

کریس: فکر کنم یه توضیح کوچیک به همتون بدهکار باشم. با کمال تاسف باید بگم که فرماندتون تو انتخاب اطرافیانش، شکست خورد! بله اعتراف میکنم که به سختی شکست خوردم! جکسون، معاونم، یکی از ما نبود!

با یادآوری خاطراتشون لبخند تلخی گوشه ی لبش شکل گرفت اما به سرعت پاک شد و برای بار دوم صدای همیشه مقتدرش، پیچید که میگفت:

کریس: نمیدونم چند نفرتون تو آینده راه اونو ادامه میدین و از کنار من بودن دست میکشین اما روی صحبتم با افراد حاضره... کسانی که هنوز معنای خیانت رو درک نکردن! اگه امروز، همین حالایی که داره به فردا تبدیل میشه، خودمون رو نجات ندیم،


شاید تا ثانیه ای بعد "مایی" وجود نداشته باشه. متاسفانه یکی از نقشه هامون به دست وزیر چویی لو رفت و ما شناسایی شدیم... منظورم از ما، شما و هویتتون نیس...منظورم خودمم! خودی که شما هم جزوشین... بنابراین مجبورم برخلاف میلم اردوگاه


رو رها کنم! از قبل محل اردوگاه جدیدمون مشخص شده. به بزرگی اینجا نیست اما امنه و همین کفایت میکنه... راه ورود و خروج اینجا رو بستیم! مجبوریم از راه مخفی،خارج بشیم. ون برای انتقالمون آمادست! همه چیز رو برنامه ریزی کردم و به محض مستقر شدن توی اردوگاه جدیدمون، اسامی سازمانی و ماموریت هاتون مشخص میشه! به افراد مصدومی که در حین تمرینات آسیب دیدن کمک کنین... به صف شین و به دنبال من راه بیفتین.

همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و اون سخنرانی مختصر تا حدودی تمام تفکرات افراد رو بهم ریخت.

افراد لحظه ای با گیجی به هم چشم دوختند. خیانت جکسون حتی از دید محافظانی که کمتر از دو هفته از عمرشون رو با اون گذرونده بودن، یه شوک بزرگ بود پس نمیتونستن انتظار داشته باشن فرماندشون خوب باشه اما اون در کمال تعجب، خوب بود.

شایدم انقدر قدرتمند بود که تو تظاهر کردن، مهارت داشته باشه! یه تظاهر دردناک که پشتش یه دنیا خودآزاری خوابیده!
یه قلب ترک خورده که به زور مشتش، نشکسته و سر پا مونده. اون درد داشت، یه درد نامرئی که حق نداشت ظاهر بشه!

هر کسی میتونست به وضوح صدای آه کشیدن نفر کناریش رو بشنوه. اما زمانی برای پرسش و اعتراض نبود پس بی هیچ حرفی، به دنبال فرمانده راه افتادند در حالی که معنای کلمه ی خیانت تو ذهنشون دایره وار میچرخید و به افکار خستشون صیقل میزد!

بکهیون به چان تکیه داده بود و با کمک اون، به آرومی گام برمیداشت تا کمتر به قوزک آسیب دیدش فشار وارد کنه و چانیول حمایت گرانه، دستش رو گرفته بود و مکرراً حالشو میپرسید و در حالی که بهم لبخند میزدن، همگام و همشانه ی هم مسیر پیش روشون رو کوتاه و کوتاه تر میکردن!

شاید از دید هر زوجی این کارا عادی ترین چیز تو هر رابطه ای باشه اما کی میدونست پشت لبخندای پر مهرشون چه حسی نسبت به هم نشسته ، غیر از کسی که به این درد مبتلاست؟

جریان احساساتی که بین اون دو رد وبدل میشد توجه جونگین رو به خودش جلب کرد.

جونگینی که حالا دلش به یه نخ نامرئی به نام کیونگسو وصل بود! دیدن روابط اون دو نفر بود که بیشتر از هر چیزی ذهن جونگین رو به سمت پسر اعجاب انگیز و بداخلاقش پرتاب میکرد.

با حسرت نیم نگاهی به چانیول و بعد به عصایی که تو دستای تنهاش بود، انداخت.

حس کرد دلش منجمد شده.
عصای تو دستش اصلا یار مهربونی نبود.
اون فقط یه عصای خشک و بی مصرف بود!

Hidden Bad GuardsKde žijí příběhy. Začni objevovat