پارت شانزدهم

98 33 33
                                    


صدای تاریکی و چهاردیواری نم دارِ غمناکی که عذاب لحظه هاش شده بود!
هیچ صدایی جز تاریکی به گوش نمیرسید...

نه صدای غرق شادی عشقش و نه صدای تپشی که عادت به بیتابی داشت....بیتابی برای دوباره لمس کردن تنی که دیگه در اختیارش نبود!

روی زمین سرد و خاک گرفته، دراز کشید و دستشو روی جای خالی قلبش گذاشت...

بدنشو جنین وار جمع کرد و به جای خالی سینش چنگ زد...

چشماشو بست و بارها آب دهنشو قورت داد تا به بغضش پایان بده!

چانیول بریده بود... دیگه نمیتونست قوی بودنو تمرین کنه! اون باخت...به حریف تمرینی که اصلا پیدا نبود!

نمیدونست چند ساعت از آخرین باری که هوای آزاد رو بلعیده میگذره اما همه چیز براش به وضوح تداعی شد!

اون بکهیونشو با یه عوضی اشتباه گرفت و گذاشت تا اون جاسوس، از دستش فرار کنه...

از خودش شرمنده بود! چطور به خودش اجازه داد تا صورت دلفریب عشقشو با اون پسر اشتباه بگیره؟!

سردش بود!
تمام بدنش از برخورد با زمین بارون گرفته، خیس بود و تنشو به لرزه مینداخت...

از اینکه مثل یه حیوون روی زمین کشیدنش و توی این سگ دونی انداختن تا تکلیفشو مشخص کنن، خجالت زده نبود!

اون خجالت زده ی نگاهی شد که به اشتباه گرفت!

چانیول: نبودت عادت نمیشه بکهیونی...فقط میترسم که بوی تنت توی زباله دونی اطرافم گم بشه...اگه گم بشی و هیچ وقت پیدات نکنم چی؟

چشماشو بست تا جلوی ریزش اشکای مزاحمو بگیره و بعد از باز کردنشون تونست چهره ی بکهیونو ببینه که به آرومی نزدیکش میاد...

با همون لبخند همیشگی و لباسی که برای آخرین بار تنش دیده بود!

چشمای متوهمش رو بازتر کرد و خواست تا بشینه اما بکهیون اجازه نداد و خودش نزدیک سر چان، فرود اومد.

صورتشو نزدیک صورت چان برد اما نور اطرافش، سوزش چشمای عاشق چانیول نمیشد!

بوسه ای به دستای لرزون چانیول زد و به آرومی گفت:

بکهیون: ما همه گم شده ایم!...انقدر تو دنیای هم دیگه گم شدیم که دیگه خودمونو نبینیم! من قلبتو به امانت دارم و تو خیالمو...من توی تو غرقم! هیچ وقت نمیتونی گمم کنی! کافیه که دستتو به سمت دراز کنی تا با اشتیاق بگیرمش...نجاتم بده چانیولا...من از
غرق شدن میترسم....

چانیول چشمای پر اشکشو به چشمای بک داد و نوری که از جانب بکهیون، اتاق تاریکو روشن میکرد.

لبخندی به خیال بک زد و دست سردشو تو دستش گرفت و روی موهاش گذاشت و درحالی که خودشو از سرما جمع میکرد، چشماشو بست و گفت:

Hidden Bad GuardsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora