پارت پنجم

204 58 54
                                    


_ سردمه...

در حالی که با سرعت میدوید به سختی گفت:
+ میدونم عزیزم...میدونم! الان میرسیم...

بیحال زمزمه کرد
_ منو بذار پایین!

+ فقط زمانی از رو کولم پایین میای که حالت خوب باشه...

_من حالم خوبه!

با زاری فریاد زد
+ اما حال من خوب نیس... وقتی تو بیحال رو دوشمی، حال من خوب نیس!

_ دوست دارم...میدونی که چقدر دوست دارم کیونگ؟

+ منم دوست دارم... دوست دارم جونگینا!

.
منم دوست دارم...
.
دوست دارم جونگینا...
.
دوست... دارم

تصاویر مبهمی که از ذهنش میگذشت و مکالماتی که شاید ساخته ی خیالش بود! تیک تیک ساعت و صدایی که تو ذهنش میپیچید " منم دوست دارم... دوست دارم جونگینا!"

سرش به شدت درد میکرد. دستشو روی سرش گذاشت و به آرومی ناله کرد.

_کیم جونگین؟ بیدار شدی؟ لطفا چشماتو باز کن!


شنیدن صدای آشنایی، به باز کردن چشماش، ترغیبش کرد در حالی که هنوز این جمله ، "دوست دارم جونگینا... دوست دارم..." تو سرش میپیچید

چشماشو به آرومی باز کرد.همه جارو تار میدید اما حتی تاری دید هم مانع از دیدن صورت فرشته گونه ی کیونگسو نمیشد خصوصا که میتونست تو چشمای درشتش، هاله ای از اشکو ببینه!

با لبخند خسته ای که به صورت بیحال و رنگ پریدش، زیبایی بخشیده بود به کیونگسوی پریشون، نگاه کرد اما ثانیه ای بعد، لبخندش در حالی خشک شد که فهمید اطرافش چه خبره!

روی تخت دراز کشیده بود در حالی که سفیدی محضی اطرافش به چشم میخورد. دستش بخاطر سرم میسوخت و با لمس کردن سرش، متوجه زمختی باند و دردی که تو تمام بدنش پیچید، شد! با سردرگمی به کیونگسو خیره شد جوری که انگار منتظر توضیح
باشه!

کیونگسو به سختی قدمی به سمت تخت برداشت و در حالی که دست جونگینو میگرفت، با حالت شرمندگی گفت:

کیونگسو: کیم جونگین؟ حالت خوبه؟ میتونی منو ببینی؟

جونگین در حالی که هنوز سردرگم بود با لبخند محوی گفت:

جونگین: مگه میشه تورو ندید؟ اگه چشمامم بسته بود تو رو میدیدم! فقط تو رو میدیدم، چون فقط تویی که تو محدوده ی دیدمی!

کیونگسو با کلافگی چشماشو تو حدقه چرخوند و بار دیگه، در حالی که 4 تا از انگشتاشو به نمایش میذاشت، پرسید:

کیونگسو:این چند تاست؟

جونگین که هنوزم اطرافو کمی تار میدید برای دید بهتر کمی چشماشو ریز کرد و بعد با تردید گفت:
جونگین: 4 تا؟

کیونگسو نف س حبس شدش رو از سر آسودگی بیرون داد و گفت:

کیونگسو: هوووف... خیالم راحت شد... اونا بهم گفتن حالت خوبه اما من باور نکردم! باورم نشد چون، خیلی طول کشید تا تونستم از اونجا بیرون بکشمت! وقتیم بیرونت آوردم بیهوش بودی و قرمزی خونی که از سرت، روی دستام میچکید...

سِر دردناکشو با دستاش گرفت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد

کیونگسو:باورم نمیشه سالمی.... فکر کردم حتما اتفاقی برات افتاده...

جونگین، بخاطر نشونه هایی که از طرف کیونگسو داده شده بود، تونست کل اتفاقات چند ساعت قبل رو به خاطر بیاره! پس با حالت وحشت زده ای، در حالی که وقایع یکی پس از دیگری، به خاطرش میومدن، گفت:

جونگین: آره! یادم میاد... یادمه... همه چیزو یادمه! من... من ازش خواهش کردم... التماسش کردم تا درو باز کنه... اما اون درو پشت سرم بست...

Hidden Bad GuardsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt