پارت چهارم

195 59 68
                                    

صدای نم نم بارون و برخورد آروم قطرات اشک ریزان روی سطح برگا، وزش باد و پیچیدن بوی خا ک نم گرفته...

فقط یک نفس کافی بود تا مشامشو پر از عطر زندگی کنه! چشماشو بست و یک نفس، اطرافشو خالی از هوا کرد! حریص شده بود برای بلعیدن زندگی.

نگاهشو از پنجره گرفت و به آرومی روی تخت دراز کشید.

دو هفته اقامت توی اردوگاه، تجربیات باارزشی رو براش به همراه داشت.

اون یاد گرفت چطور باید چند روز رو بدون خوردن آب و غذا گذروند. که چطور میشه وقتی دوستت داره جون میده و جلو روت تلف میشه، به راحتی از کنارش بگذری و به ماموریت ادامه بدی. یاد گرفت خوابیدن بدون تخت خواب چقدر بی لذته... طعم تلخ تنبیه

و تو سرما برهنه موندنو تجربه کرد!

این دو هفته تونست ازش یه جونگین دیگه بسازه...جونگینی که دیگه بلد نبود خودش باشه!

چون بهش یاد دادن که خودت بودن یعنی؛هویت! چیزی که تو نداری... اون رسما تبدیل به یه ابزار شده بود، شاید سیگاری که به احتمال زیاد همین حالا لای انگشتای برادرش ذره ذره میسوخت و دود میشد. جونگین قدمی تا محو شدن، فاصله نداشت... شاید یه روزی بین روزای پر ماجرای آینده، فقط ازش یه ته سیگاری باقی میموند که مصرف شده و حالا قابلیتی جز لگد خوردن نداره... شاید اونم به زودی به زباله دان تاریخ میپیوست، جوری که حتی نام و یادی ازش باقی نَمونه... این درد بی هویتی، چه سخت، دردناک بود...

افکار پریشونش با صدای آروم قدم های آشنایی شکسته شد. قدم هایی که حالا قطع شده

بود!

چشماشو به آرومی باز کرد و نگاهشو از روی سقف به سمت موجود کوچولوی همیشه اخموی روبروش سوق داد.

کیونگسو مثل هر روز این چند هفته به تنهایی مشغول تعویض پانسمانش بود. زخمش نسبت به قبل بهبود پیدا کرده و این شادی رو به قلب جونگین تزریق میکرد. یه شادی مخفیانه که از قلبش، برای افشا نکردنش قول گرفته بود...

به آرومی از روی تخت پایین اومد و روبروی کیونگسویی که به سختی مشغول باز کردن دکمه هاش بود، ایستاد. با اکراه دستاشو به طرفش دراز کرد و گفت:

جونگین:بذار کمکت کنم!

بی توجه به جونگین مشغول ادامه ی کارش شد. بعد از باز کردن دکمه هاش، دستشو روی شونش کشید و پیراهن، به آرومی سر خورد و دری از درهای بهشت به روی جونگین باز شد!

جونگین در حینی که چشماش، محو شونه ی سفید و بهشتی کیونگ بود به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:

جونگین: تو چرا انقدر از من بدت میاد؟ فقط بخاطر اینکه برادرم، فرماندست؟ یا بخاطر نداشته هات که من با وجود داشتن، نخواستمشون؟

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now