پارت هجدهم

103 31 24
                                    

تصاویر نامفهمومی، مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشن از پشت نقاب پلکاش میگذشتن و عطر خوشی که از فضای اطرافش استنشاق میکرد.

سرشو کمی تکون داد تا از شر تصاویر سیاه خلاص بشه اما اونا با شدت بیشتری حجوم میاوردن.

ضربان قلبش سرعت گرفته بود و خیسی غیر عادی رو روی پوست خشک شدش حس میکرد و گرما و آرامش خاصی که به کل وجودش، حتی با وجود اون تصاویر تلخ، تزریق میشد!

تند تر نفس کشید و سعی کرد تا با فاصله دادن پلکاش، قبلشو از تحمل این درد خلاص کنه اما هیچ چیز تحت اختیارش نبود.

با یکی از دستاش ملحفه رو چنگ زد و متوجه شد که دست دیگش اسیر گرمای امید بخشی شده و صدایی که با نگرانی اسمشو فریاد میکشید.

قطره اشکی به صورت ناخودآگاه از چشمای معصومش چکید و پلکایی که به نرمی از هم فاصله گرفتن.

برای رفع تاری دید، چندیدن بار پشت هم پلک زد و نوری که از پنجره ی بیمارستان، چشمای عادت کرده به تاریکیشو آزار میداد!

بکهیون: چانیولا؟

چانیول با شنیدن اسمش از زبون آشنایی و سنگین بودن دستش که توسط دستای گرمابخشی به نرمی فشورده میشد، گردنشو کج کرد و به آرومی برگشت و تلاقی نگاهشون که تو هم گره میخورد.

چشمای چانیول با دیدن زخمایی که صورت بک رو پوشونده بود، اشکی شد و ضربان قلبی که رو به کندی میرفت.

بکهیون دست چان رو بوسید و درحینی که لباش هنوز، پوست دستشو لمس میکرد به سختی نالید

بکهیون: چانــــــــــی...

چان بدون اینکه حرفی بزنه درحالی که اشکاش به شدت میریخت، دست دیگش که سرم بهش وصل بود رو به طرف بک گرفت اما قبل از اینکه به خواسته ی قلبش گوش کنه و دستاش به نوازش پوست ابریشمیش بشینن، دستش رو کشید و سعی کرد تا به پهلو، درست پشت به بک بخوابه!

بکهیون که چشماشو بسته بود تا از لمس چان غرق در لذت بشه، با طولانی شدن فاصله و حس نکردن گرمای دست پر محبت چانیول، چشمای کبود و باد کردش رو باز کرد و این نگاه متعجبش بودن که به کمر چان خیره میشدن!

بکهیون: به من نگا کن چان! خیلی زشت شدم؟

اما چان کلامی به زبون نیاورد و چشماشو محکم روی هم فشار داد

بکهیون: چاانی؟ چان لطفاً با من حرف بزن!

چان در آنی چشماشو باز کرد و با صدای آروم اما پر حرصی نالید

چانیول: گمشو...

بکهیون که از این متعجب تر نمیشد به سختی ایستاد و به سمت دیگه تخت حرکت کرد تا با چان چشم تو چشم بشه و بفهمه ک دیگه نمیتونه به گوشاشم برای شنیده هاش اطمینان کنه!

بکهیون: به من نگا کن...تو چشمام زل بزن وحرفتو تکرار کن تا بهم ثابت بشه، گوشام بی عرضه ترین عضو تنمن!

اما چانیول برخلاف انتظارات بک فریاد بلندی کشید و گفت:

چانیول: گمشـــــو... از اینجا گمشو و منو با دردام تنهام بذار...

بکهیون که با دیدن رفتار چان، تنها کسی که امید داشت تا ابد دوسش داره و هرگز ازش دست نمیکشه، به شدت ناامید و دلشکسته شده بود، درست مثل چانیول فریاد کشید

بکهیون: دردت چیه لعنتی؟

چانیول: تویی!

بکهیون: من؟

چانیول: توی خیالی! برای چی تو رویام میای و به زندگی، امیدوارم میکنی؟ برای چی وقتی بکیم نیس تو هستی؟ هستی تا به زور وادارم کنی تا نفس بکشم؟ من داشتم میرفتم! دیدی دارم میرم و با چهره ی زخمی برگشتی تا مانعم بشی؟ تو چقد سنگدلی که تونستی با نشون دادن صورت خونی بکیم، قلبمو از هم بدری!

بکهیون که دیگه بیشتر از این طاقت شنیدن حرفای سوزناکی که درست مثل خنجر، توی قلبش فرو میرفت رو نداشت پس به سرعت، سمت چان رفت و بدن لرزونش رو در آغوش کشید.

دیدن اینکه چانیولش توی تمام این مدت با خیالش همراه و همنفس شده باعث میشد تا قلبش بگیره و نفساش تنگ بشه و اشکاش، جای زخمای باندپیچی شده صورتش رو بسوزونن!

اما چه سوزشی بالاتر از سوز کلام چان میتونست باش؟

بکهیون در حینی که سخت، چان رو تو بغلش میفشورد لب زد

بکهیون: من خیالی نیستم! من زنده ترین تصویر از بک شرمندم که حتی خیالشم، روح دردکشیدتو، آزار داد... چطوری دوسم داشته باشی وقتی روحت داره بخاطر بیعرضگی من، با اشک تغزیه میکنه؟

Hidden Bad GuardsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang