پارت یازدهم

151 54 40
                                    

حس سرگردونی تو دنیای شیرین و رویاییت که درست جلوی چشمات به ویرانه تبدیل شد میتونه حتی چندین برابر سخت تر از گذشتن از دل آتیش سوزانی باشه که داره کل وجودتو به خاکستر تبدیل میکنه.

قلبش میسوخت و سرمای هوا از حس شعله هایی که زبونه میگرفت و پوست درد کشیدش رو تو خودش جمع میکرد، نمیتونست هیچ راهی برای نفوذ به تنش پیدا کنه.

بدون توجه به وضع آشفتش و تیپ افتضاحی که مثل سهون همیشگی نبود به ورودی اردوگاه حجوم برد.

پوست نازک لبش بخاطِر مکرر گزیده شدن از بین رفته بود و خون گرمی رو روش احساس میکرد.

قلبش توانی برای مبارزه نداشت...

صدای بوم بومِ دردناکش با هیچ چیز آروم نمیشد وقتی درمانشون یه جایی بین تاریکی گم شده بود.

با عجله به سمت اتاق کریس حجوم برد اما بین راه، بدنش توسط دو نگهبان گرفته شد.

درحالی که با تمام وجود سعی داشت خودش رو از بین دستای قدرتمندشون نجات بده با صدای بلندی فریاد کشید

سهون: ولم کنین آشغاالاااااا! دست کثیفتونو از روم بکشین... کررررررریس؟ کرررررریس؟ من باید فرمانده رو ببینم! ولم کن...ولم کن...کررررررریس؟

نگهبانان که به خوبی سهون رو میشناختند سعی کردن تا از هر راهی که هست، آرومش کنن.

_ قربان لطفاً نگهبان آروم باشین و به حرفمون گوش بدین!

گوش میداد اما با کدوم حواس درک میکرد؟با حواسی که بین تاریکی آسمون و تیرگی زمین، دل نگران عشقش بود؟

تو گرگ و میش صبح با یه دنیای بدون اکسیژن روبرو شد

نفسش میگرفت از بی هوایی قلب گریزان از منطقش!

درحالی که از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود همچنان دست از مقاومت برنداشت و با تمام نیرو، خودشو از دستشون آزاد کرد و به سختی با هر دو به مبارزه ایستاد.


با هر مشت و لگدی که بی منطق و از سر خوابیدن عصبانیتش، به تن بیگناهشون میکوبوند نه تنها دلشو آروم نمیکرد بلکه آتش خشمش صد برابر میشد!

درحالی که روی شکم نگهبان اول نشسته بود و به صورتش مشت میزد، نگهبان دوم ازپشت محکم اسیرش کرد تا رامش کنه و خشم بیکنترلش رو بخوابونه و در همون حال به سختی گفت:

نگهبان: قربان خواهش میکنم! فرمانده کریس اصلا تو اردوگاه نیستن! به ما هم دستور دادن که تو نبودنشون به کسی اجازه ی ورود ندیم!

سهون که تا اون لحظه به سختی مشغول مبارزه بود به یکباره از حرکت ایستاد و دستاش روی یقه ی نگهبان اولی خشک شد.

با بهت به صورت نگهبان زیرش خیره شد اما تمام حواسش تو زمان، سرگردون بود و ذهنش، اسیر ترسی بی پایان....

درحالی که دونه های براق عرق از روی رکابی چسبیده به تن عضلانیش مشخص بود و خون گوشه ی لبش به درون دهانش نفوذ کرده و مزه ی آهن تو سلول های تنش پخش شده بود به سختی از روی نگهبان بلند شد و با عجز نالید:

سهون: کجااااا رفته؟ اون لعنتی که همیشه به صندلی کوفتیش چسبیده بود!

نگهبانان درحالی که با درد ایستاده بودند به سختی گفتند:

نگهبان: ما نمیدونیم! چیزی به ما نمیگن...

سهون: سوهو چی؟ سوهو کجاست؟

نگهبان: ایشون رو هم با خودشون بردن!

سهون تکخند ناباورانه ای کرد و درحالی که چشماش از خشم درشت و قرمز شده بود فریاد کشید

سهون: پس کی مواظب این خرابشدست؟ شماها؟

نگهبانان از شدت فریاد چشماشون رو بستند و سرشون رو پایین انداختند

سهون بی توجه به وضعیت نگهبانان، سمت اتاقک مرکزی و سیستمی ترین نقطه ی اردوگاه راه افتاد و درحالی که دور میشد فریاد کشید

سهون: به هیچ خری نیاز ندارم! همتون یه مشت مفت خور بیمصرفین!

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now