پارت هفدهم

99 31 26
                                    

انباشته های ننگین قلبمون یه روزی فوران میکنه و میشه کاهی که به جرقه ی رعدی، میسوزه و وجودتو خاکستر میکنه...

انباشته های ننگین قلب کریسم، رو به فوران بود!

نفرت، خشم و دردی که وجودشو به بازی میگرفت و قلبشو خطخطی میکرد، عجیب ترسناک به نظر میرسید!

دستی به شیشه ی ماشین کشید و با نیم نگاهی، اطرافو از نظر گذروند

اسلحه خوش دستش رو چک کرد و بدون لحظه ای درنگ، از ماشین پیاده شد و به دو محافظ همراهش، اشاره کرد تا اطرافو بررسی کنن...

محافظان با قدم های آرومی از فرمانده فاصله گرفتند.

بالای تپه ی بلندی، مملو از درختای درهم کشیده شده، ایستاده بود و از لای بوته های خاردار، به سختی میتونست روبروشو دید بزنه...

روی یه زانوش خم شد و چشماشو ریز کرد تا از پشت دوربین بتونه، اون لونه کبریت لعنتی، که نزدیک شدن با ماشین بهش غیر ممکن بود رو ببینه!

پس سوهوش اینجا اسیر شده؟

نگاهی به درختای سر به فلک کشیده ی اطراف و سکوت دیوانه کننده ای که به لطف کلاغا شکسته میشد، انداخت و دندوناشو از حرص زیاد، روی هم کشید...

"اینجا خالی و مملو از صدای دردته! فریاد میکشیدی و صدات، حتی بین این همه سکوت، به گوشم نرسید؟"

با گاز گرفتن لبش سعی داشت تا بغض لعنتیشو قورت بده و نگاه دیگه ای به اطراف انداخت.

خیلی از قرارگاه فاصله گرفته بود و مسافت زیادی رو طی کرد تا سوهو رو برگردونه!

تا بتونه دردای گذشتشو درمان کنه و نشه اون دردی که براش چاره نیست...

به زیر پاش خیره شد و برگای خشکیده ای که تنها ثمره ی درختای پهناور اطرافش بودن...

ته چکمه هاش گلی و اسیر لجنای بو گرفته ی زیر پاش شد...

تو دلش پوزخندی به سارق سوهو زد و بار دیگه به لونه کبریت روبروش چشم دوخت که تقریبا بین درختای اطراف محصور شده بود و دید کمی رو به بیننده میداد...

با اشاره ی محافظا و دستی که براش تکون داده شد، اسلحشو بیرون کشید و با احتیاط از تپه پایین اومد

صدای فرو رفتن چکمه هاشو تو دل خیس گل و کشیدن گلگدنی که اسلحه رو برای شکلیک آماده میکرد...

با هر قدمی که برمیداشت، عطر سوهو قوی تر میشد و به وسیله ی نسیم خنک، روی صورتش و بین موهاش میدوید.

"تو اینجایی..درست کنارمی...بالاخره پیدات کردم سوهویا...دارم حست میکنم و این اشتباه نیست!"

قلب تپش گرفتش، به همراه قدم هاش سریع تر شد
اطراف، خالی از نگهبان بود و این کریس رو بیشتر از قبل مشکوک میکرد

اسلحه رو با دو دستش گرفت و به افراد اشاره کرد تا درو باز کنن

پشت درب ایستاد و در فلزی با لگد محکم محافظ کارکشتش، باز شد

کریس فوراً بمب دودزای ضربه ای رو داخل انداخت و هر سه نفر جلوی دهانشون رو گرفتن و با احتیاط، داخل شدن.

دود خاکستری پخش میشد و تاریکی فضا، رو به کریس پوزخند میزد...

کریس و محافظا با گیجی به اطراف چشم دوختن.
خالی بود....تاریک و سوت و کور...

خالی از سارقان...سوهو...هوا و پُر از عطری که منشأش، نفسای باقی مونده ی فرشته فرمانده بود!

دو محافظ از هم جدا شدن و به اطراف نگاهی انداختن

چراغ، به وسیله ی یکی از نگهبانا روشن شد و فرمانده تونست یه میز بزرگ، دو تا صندلی شکسته و مشتی خا‌ک خون خورده رو ببینه!

خاک خون خورده؟

چشمای کریس با دیدن خون خشک شده ای که روی ستون سفید رنگ به جا مونده بود، پُر شد...

پاهای لرزونشو با استرس حرکت داد و با هر قدمی که برمیداشت، لکه های خون بیشتری به چشم میخورد...

به زیر پاش نگاه میکرد تا پاشو به اشتباه روی لکه ی خونی نذاره و خون پاک سوهوشو به کثافت نکشه!

خون سوهو؟

خون سرخ پاشیده شده روی دیوار و قطرات لک های به جا مونده روی کاشی ها مال فرشته ی دلنازکش بود؟

با دیدن چیزی، وحشت زده، روی زمین دو زانو نشست و اسلحه رو کنار پاش انداخت....

با دستای لرزونش، طنابای خونی رو برداشت و مثل پر قویی میون دستاش گرفت

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now