پارت سی و یک

73 23 18
                                    

سرگذشت همه آدما، حتی تلخ ترینشون، حتما از بین تموم پستی بلندی و غمای بی پایانی که راه گلوت رو میبنده، قسمت های خوبی هم داره... اما اون پنج نفری که حالا هر کدوم گوشه ای از میز اتاق فرمانده رو اشغال کرده بودند، نمیتونستن دست از جنگیدن با افکاری بردارن که جز تلخی و مرگ، چیزی توی سرنوشتشون نمیدید!

اولین نفری که با شجاعت سکوت مرگبار رو شکست، سهون بود!

سهون: پس بکیهون کجاست؟

نگاه هر چهار نفر به طرف فرمانده چرخید که در سکوت به میزش تکیه داده و پای راستش رو در مچ چپش حلقه کرده و در سکوت، سرش رو زیر انداخته تا افکارش رو جمع کنه و بتونه مثل همیشه با اقتدار وارد عمل بشه!

سکوت فرمانده به اندازه بال زدن پروانه، کوتاه بود!

کریس: غم هاتون که از یه حدی بگذره، حتی سکوت هم قادر نیست تا پشت چهره های از بغض ترکیدتون قایم بشه! همه یه روزی میشکنیم و اون روز دیر نیست! و اون وقتیه که حتی یه قلب باقی نمونده باشه که در اطرافمون بتپه و این یعنی تنهایی! ما توی تنهایی میشکنیم؟ نه! این درست نیست! ما از تنهایی میشکنیم و خورد میشیم چون نمیتونیم نبود انسان هایی رو تحمل کنیم که شاید سال ها، هر روز و هر ساعت حضورشون رو در کنارمون احساس کردیم! توی چهره تک تک شما که به دور این میز نشستید چیزی جز سکوت و تحمل این داغ سنگین نمیبینم! تلخی هر ماجرا زمانی برای ما بادیگاردهای بی هویت صد برابر دردناک میشه که محکوم به تحمل دردی هستیم که نباید همراه با عزاداری باشه! زمانی که 21 سالم بود دردی که الان میکشید رو با بند بند وجودم تحمل کردم! همرزم و همراهم... رفیق تمام سال های جوونیم درست مقابل چشمام به ضرب 5 گلوله به قتل رسید...قاتلان، کتف چپش...پهلوش...ران چپش... بازوی راستش... و در نهایت قلبش رو نشونه رفته بودن! همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که من حتی نتونستم


بفهمم اون کِی آخرین نفسش رو کشید؟ زمانی که روی زمین افتاد و چشمام یه لحظه به نگاهش وصل شد؟ یا زمانی که داشتم با نهایت سرعت ازون منطقه دور میشدم تا جونم نجات بدم؟

کریس برای ثانیه ای سکوت کرد تا بغض فرو خورده اش رو میون امواج قدرتمند بزاق دهانش دفن کنه!

کریس: اون مرد اما من هنوز برای زنده موندنم میجنگم!

کیونگسو که تا اون لحظه در سکوت ترسناکش، انقدر پوسته های کنار ناخوناش رو کنده بود که دور ناخوناش، به سرخی خون بیفته، در آنی دستاش رو مشت کرد و با خشن ترین لحن ممکن گفت:

کیونگسو: اون فقط ازت پرسید بکیهون کجاست!

نگاه متعجب جونگین روی صورت کیونگسو نشست و سپس با خجالت به برادرش نگاه کرد و رو به کیونگ غرید

جونگین: دو کیونگسو!!!!

قفسه سینه کیونگسو از شدت خشم با شدت زیاد بالا پایین میشد و عملا دیگه نمیتونست روی اون صندلی چوبی لعنتی بشینه و به اراجیف فرمانده لعنتیشون که سعی داشت مثل همیشه با کلمات خوب و فیلسوفانه سرشون شیره بماله، گوش کنه! اونم یکی از همون آشغالایی بود که مرگ و زندگی بادیگاردای مخفی براشون به اندازه ذره ای اهمیت نداشت! آره کریس هم یکی مثل اونا بود... توی نگاه کیونگسو، تمام افراد اون اردوگاه، یکی از قاتلان چانیول بودند!

سوهو اشکای جمع شده پشت پلکاش رو آزاد و شونه کیونگسویی که سعی داشت در مقابل فرمانده بایسته رو نوازش کرد و لب زد

سوهو: سویی...

کیونگسو دست سوهو رو پس زد و با میزان خشمی که هنوزم از بدنش کم نشده بود، طوری بلند شد که صندلی چوبی از پشت، روی زمین افتاد و اکوی ترسناکی که از برخورد صندلی با کاشی های اتاق پیچید، قادر بود تا قلب هر انسانی رو از کار بندازه!

قدمی به سمت فرمانده برداشت و تمام خشمش رو توی مشتاش جمع کرد

هنوز سه قدم تا رسیدن به فرمانده ای باقی مونده بود که با اقتدار منتظر مقابله با پسر ریز جثه روبروش ایستاده!

نفس، توی سینه تمام افراد اتاق حبس شد زمانی که عاقبت دردناک کیونگسو از سرکشیش در مقابل فرمانده رو توی ذهنشون تصور میکردند!

اما با هجوم جونگین که بین کیونگسو و فرمانده قرار گرفت، همگی نفسی به راحتی کشیدند

جونگین: تمومش کن!

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now