پارت پانزدهم

115 31 55
                                    

خنجِر تقدیر، به اشتباه توی قلبی فرو رفت که قرار بود هرگز عاشق نشه!

درد داشت...

دردی که نباید هرگز نصیب قلب فرمانبردارش میشد!

فریاد زنان، بین زمین و آسمون معلق بود و به سینش میکوبید تا آروم بگیره و انقدر دردناک نکوبه!

نکوبه؟
نباید بکوبه! چرا بکوبه وقتی همه ی زندگیش داره روی دوش یه "مرد غریبه" از جلوی چشماش دور میشه؟

ِ
صدای کشیده شدن لاستیکا و خط عمیقی که، زخم تن ظلم دیده ی آسفالت شد!

با فریاد بلندی، نگهبان ها رو مطلع کرد و به دنبال ماشینی دوید که رسیدن بهش از محالات بود!

حتی نمیتونست از ترس لو رفتنه هویتشون، اسلحه بکشه و ماشین رو متوقف کنه!

ماشین دور و دور تر میشد و این کریس بود که از پا نمی ایستاد و درحالی که خون جلوی چشماشو گرفته بود، به امید گیر انداختن آدم رباهای قلبش میدوید!

سوهوی عزیزش بیمار بود و اون لعنتیای بی وجدان، به چه جرمی میبردنش؟

دنیا انگار زهر شده بود و فقط به کام اون میرفت...

کاش میتونست زمانو به عقب برگردونه! اون وقت به گوشه نشینی می افتاد و خودشو از دنیا جدا میکرد تا دیگه باعث لرزش دستایی نشه که ازش ترسیدن!

پاهای پر قدرتش توی چاله های بزرگ آب میرفت و صدای فریادش به جون فضای خالی افتاد!

نفسای بلندش و قلبی که مدام بیقراری میکرد...

سرش گیج میرفت و باعث شد تا سکندری بخوره و این جثه ی عظیم فرمانده بود که نقش بر زمین شد

دستاشو سمت ماشین گرفت و بدون توجه به نگهبان هایی که به کمکش اومده بودند، فریاد کشید!

کریس: نــــــــــــــــــــــــرو

فریاد بلندی که آسمون رو لرزوند

قلب فرمانده لرزیده بود پس آسمون جرئتی برای مخالفت نداشت!

اونم باید میلرزید...سرش گیج میرفت و زمین میخورد...میبارید...درست مثل کریس!

فرشته ها از ترس غرش شیر زخم خورده، پشت ابرها قایم شدن و به دستور خدا، ابرها به هم پیوستن تا به حال دلش، خون گریه کنن!

فرمانده ی شکست خورده روی کدوم پاش می ایستاد وقتی که کمرش از درد " تنهایی" خم شده بود؟

-----------------------------------------------------------

خاک پخش شده تو هوا در اثر مبارزه و آسمونی که تو دلش یه دنیا غم داشت

مرگ همین نزدیکیاست! با سر برگردوندنی، میرسه و جونتو میگیره! به همین سادگی!

حتی از همین حالا میتونست درد گلوله ی رد نشده از بدنشو حس کنه و تنششو بلرزونه!

هیچ جور خاصی نمیرفت! فقط محو و فراموش میشد...

از مردن نمیترسید اما نمیخواست به آسونی فراموش بشه و از یادش بره!... کای نباید فراموشش میکرد...انقدر خاطره داشتن تا از یادش نره؟

پارچه ای روی دهانش قرار گرفت و شکست خوردن کیونگسو رو یاد آوری کرد.

باید مقاومت میکرد و از بی اکسیژنی خفه میشد؟ یا نفس میکشید و به سمت آینده ی نامعلومش میرفت؟

"نفس نکش کیونگسو...نفس نکش پسر!"

مدام با خودش تکرار میکرد و گرمای نفس چندش آور مرد پشت سرش رو روی گردن حساس شدش حس میکرد!

مرگ واقعی اینجا بود!

جایی که ندونی به چه جرمی محکوم میشی!

Hidden Bad GuardsOnde histórias criam vida. Descubra agora