پارت بیست و شش و هفت

67 32 10
                                    

وقتی خودتو مقصر دردناک ترین فاجعه زندگیت بدونی، با هر طلوع خورشید، روبروی آینه میشینی و با هر بار دیدن خودت، تقاص پس میدی...

نفرتی که از سیاهی روحت داری، زیبایی جسمت رو میگیره و قلبت از تیرگی اون ترک برمیداره!

درد داشت... قلبی که همه به سنگ تعبیرش میکردن، در واقع وجود نداشت!

کریس وجود نداشت...

سوهو: تو کاری نکردی!

با پیچیدن حرف سوهوی عزیزش، مغز خستش بدون اینکه رو زبونش کنترلی داشته باشه، فرمانی رو صادر کرد که حتی باعث شگفتی خودشم شد!

کریس: من ُکشتمش!

با تمام وجودش فریاد کشید و صورت برافروخته و فشار دندون هایی که اوج خشمش رو میرسوند باعث شد تا سوهو چشماشو ببنده و اکوی فریاد کریس تو اتاق، گوش هاش رو به تمسخر بگیره!

حتی تو اوج عصبانیتم متوجه لرزش تن سوهو و سستی بدنش شد.

زبونش چیکار کرده بود؟

مغز احمقش چطور تونست بهش خیانت کنه و با بهونه کردن عصبانیت، راز 20 سالش رو به این شکل برملا کنه؟

سوهو کف دستاش رو روی زمین گذاشت و سعی کرد تا از سقوط بدنش جلوگیری کنه!

اون چی گفت؟

در حالی که اشک تو چشماش حلقه بسته بود، سرش رو با ناباوری تکون داد و لباشو گاز گرفت تا هقی بی هوا، شروع به آبروریزی نکنه!

کریس مشتاشو جلوی صورتش محکم به هم فشار داد و چشماشو بست تا صدای شکستن قلبش، شنیده نشه... تا خرد شدنش، پشت مشتای تو هم گره خوردش دیده نشه.

کریس: آره این من بودم! این منم سوهویا... کسی که مادرش رو کشته!

سوهو کف دستاش رو روی چشماش گرفت و ناخودآگاه خودش رو به عقب کشید و این از چشم کریس مخفی نموند و باعث شد تا بیشتر از قلب بشکنه!

کریس: ازم میترسی؟

سوهو سرشو به نشونه منفی تکون داد و بعد از فرو خوردن بغضش نالید

سوهو: باورم نمیشه...

کریس: که بتونم قاتل مادرم باشم؟

سوهو مشتش رو به زمین کوبید و گفت:

سوهو: که بتونی انقدر بی رحم باشی! این تو نیستی... این هیولایی که ازش حرف میزنی وو ییفان من نیست!

کریس پوزخندی به حماقت خودش زد

کریس: من همین هیولام! درست همینی که میبینی... کسی که تو 7 سالگی... یه شب سرد و طوفانی، زمانی که پا به پای مادرش میدوید تا به اسکله برسه و بتونه سوار کشتی بشه، مادرش رو فروخت! اگه اون شب که به سمت چین فرار میکردیم، مخفیانه محل فرارمون رو به پدرم گزارش نمیدادم، شاید حالا... همین الان سرمو روی پای فرشته نگهبانم میذاشتم و قلبم هنوزم گرم میتپید...

Hidden Bad GuardsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang