صدای فریاد گلوله، بی رحم ترین دردی بود، که تا اون ثانیه از عمرش چشید!
ترس پشت پلکاش، یاری باز شدن نمیکردن انگار میترسیدن که با باز شدنشون شاهد حک شدن همون خاطره ی فراموش نشدنی بشن... اما شنیدن سقوط جسمی و صدای برخوردش با تشک نرم زیر پاشون، وادارش کرد تا پلکای نالانش رو از هم فاصله بده!
گاهی فقط باید ندید و به ندیدن گرفت! اما مگه میشد چشماشو رو به پسرکی ببنده که نقش زمین شده، در حالی که خون داره دورش کروکی مرگ میکشه!؟
چشم تمام افراد روی کیونگسویی بود که بخاطر ضعف شدید ناشی از فعالیت زیاد و خونریزی بازوی گلوله خوردش، به پهلو روی زمین افتاده و بخاطر سوزش و درد بیتابی میکنه!
صدای سکوت که گهگاهی با ناله های ریزی از سمت کیونگ میشکست، با فریاد فرمانده و انگشت اشارش که به سمت پسر تیر خورده، نشونه رفته بود، کاملا شکسته شه:
کریس:این مجازات خطاکاره! و این مجازاتو من تعیین میکنم. حق هر کسی که مشغول به سرکشی باشه،همین جا و تو همین مکان، ادا میشه! نمیخوام بوی جسارت به مشامم برسه پس، در کنار من مطیع و رام و بیرون از دروازه های این اردوگاه مثل یه گرگ درنده و خونخوار باشین! ما اینجاییم تا از خود مرگ هم یک قدم جلوتر باشیم و این تنها با بی رحمی محقق میشه!
بعد از تموم شدن صحبتش بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به پسر تیر خورده ی مقابلش که از شدت درد ناتوان شده، بندازه، با همون ابهتی که روحیه ی خشن و سنگدلش رو بیشتر به نمایش میگذاشت از سالن خارج شد و به دنبال اون معاون هم از مقابل دیدگان، ناپدید شد.بعد از رفتنشون همه نفسی به راحتی کشیدن و اولین کسی که با ترس و نگرانی به سمت کیونگسو دوید، چانیول بود و بعد از اون تمام افراد راهشونو برای کمک به پسر دردکشیده پیدا کردن!
همه به غیر از جونگینی که مبهوت ایستاده بود! اون نمیتونست باور کنه که کیونگسو بخاطر خودش تنبیه شده! هضم این مسئله که کیونگسو برای برادرش بازیچه ای شده تا بتونه تو چشمای جونگین، ترس و وحشت از ادامه ی مسیر پیش روش رو بندازه،
مشکل بود.
نمیدونست هدف برادرش از این نمایش مضحکی که راه انداخته، چی میتونه باشه. فقط همین قدر میدونست که حالا با دیدن کیونگسویی که از مقابل دیدگانش با درد و به کمک دوستاش گذشته و از خودش بوی خون تازه رو به جا گذاشت، تونسته خشم و جوشش بی حدی رو تو تنش بندازه. نگران بود، نگران پسری که به جای خودش درد کشیده بود!
اون، فقط خودشو شایسته ی این تنبیه میدونست و انتظار داشت برادرش برای منصرف کردنش، از راه های دیگه ای استفاده کنه! اون خودشو مقصر میدونست و این درِد قلبشوصد برابر میکرد.
به کیونگ که تو بغل چانیول داشت مثل یه نقطه دور و دور تر میشد خیره شد و بعد چشماشو به قطرات خونی داد که سطح تشکو با کاغذ اشتباه گرفته بودن و داشتن روش نقاشی میکردن!
خم شد و دست لرزونشو روی قطره ی خون کشید و اشک دردناکی از گوشه یچشمش، سرکشانه چکید!
دست به خون آغشتشو مشت کرد و رگای گردنش بخاطر خشم بی حد، متورم شدن.
دست مشت شدشو به سطح تشک کوبید و مثل تیری که بی هدف شلیک شده، با نهایت سرعت به سمت اتاق برادرش یورش برد.
YOU ARE READING
Hidden Bad Guards
Fanfictionفیکشــن: 🩸بـادیـگـارد های مـخـفـی🩸 کاپــل: کـایســو، کـریسـهـو، هـونهـان، چـانبــک ژانـر: رمنــس ، اکشــن ، اسمــات ، رازآلــود نویسنـده: مهتــا🌙 روز آپ: هر روز به صورت منظــم! ═════════════════════════ خــلاصــه: چاقوی خونی رو بیرحمانه از شکم...