پارت نهم

193 60 105
                                    

تنش به شکل نامحسوسی میلرزید و ریه اش برای بلعیدن اکسیژن به التماس افتاده بود
سرش رو به سرعت، میچرخوند و با چشمای درشت شدش، اطرافو بررسی میکرد.

صدای جونگین؟ اون مطمئن بود که صداشو شنیده اما از کدوم سمت؟

نفس حبس شدشو با شدت بیرون داد و به سرعت، سمت پنجره دوید و شلوغی رو کنار زد تا پشت شیشه بایسته.

چشمهای بیقرارش، با بیتابی، اطراف صحنه ی حادثه رو میگشت.

ماشینی با شدت به جدول برخورد کرده بود و دودی که ازش بلند میشد، هوای دلگیر اطرافو، خاکستری تر میکرد.

3مرد و زنی که در کنار ماشین ایستاده بودن و ازدحام جمعیتی که کاری جز، شلوغی و گرفتن دید کیونگسو نداشتن!

ِ
صدای بوق ماشینا و اعتراضی که به گوش میرسید و پچ پچ افرادی که کنارش ایستاده بودن، اجازه نمیداد تا تمرکز کنه!

اون کجاست؟
"کجایی جونگین؟"

انقدر به سیل جمعیت چشم دوخت تا پلکاش به تمسخر افتادن و این منطقش بود که قلب کیونگسو رو به اسارت میگرفت و چشمهاشو برای ادامه دادن به این جست وجوی بی عقالانه، میبست.

با خودش گفت:
"یعنی همه چیز، فقط یه خیال بود؟"
ِ
"همه چیزی" که کیونگسو در موردش حرف میزد، خیال صدای جونگین بود! صدای جونگین، از ‌کی همه چیز شد؟

دستشو روی شیشه گذاشت و به چهره ی تار خودش پوزخند زد.

دستشو حرکت داد و دودی که در اثر برخورد ماشین، ایجاد شده بود رو گرفت و پوزخندش پر رنگ تر شد.

"بین این همه شلوغی، چرا باید توهم صدات، جذبم کنه؟ چرا تو؟"

دست مشت شدش رو به شیشه کوبید و بدون توجه به افرادی که حالا توجهشون به کیونگسو جلب شده بود، با خشم به سمت اتاقش حرکت کرد در حالی که صدای "منطقش" میگفت:

"بیدار شو دو کیونگسو... تو از حالا تا آینده ای که شاید ثانیه ای بعد و شاید 100سال بعد باشه، تنهایی! به قلبت وعده ی بیخود نده چون تو از امروز به بعد فقط باید با من زندگی کنی! با منطقت! "

-------------------------------------------------------------

درست مثل هر روز هفته ای که گذشت، ساده ترین غذا رو تو بشقابش ریخت و به تنهایی تو دور ترین نقطه ی غذاخوری مشغول فکر کردن شد!

اصلا چرا باید غذای بهتری رو تو بشقابش میریخت و هدرش میداد، زمانی که لباش باز نمیشدن تا طعمشو بچشن؟

چانیول، پژمرده و بیروح ترین آدم روی زمین نبود اما نمیتونست شاداب باشه و تظاهر به شکوفا شدن کنه زمانی که چیزی تا پرپر شدنش باقی نمونده بود.

اون تو کجای زمان گم شده بود؟ تو روزی که قلبشو جا گذاشت و پاهاش، حس زغال های جهنم و حال سوخته شدن و درد کشیدن رو درک کردن؟

Hidden Bad GuardsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora