«3»

297 49 10
                                        

دو روز بود که تک‌ دختر قند عسلش را ندیده بود

دلتنگ آن دست های کوچک و نوازش آن موهای

لخت بود و؛

مدام به صورت ضربه دیده آن پسرک فکر می

کرد،چرا هر لحظه که چشمهایش را بر روی هم می

گذاشت صورت آن پسر مقابلش نقش می بست؟!

از روی صندلی های سفتی که بهم چسبیده بودند و

تمام دیشب را روی آنها صبح کرده بود بلند شد و به

قصد دیدن پسرک قدم برداشت.

دستش را به سمت دستگیره برد اما با شنیدن صدای

گریه پیشیمان شد.

_من..دیگه نمیخوام هق.. برگردم ایندفه اون واقعا

منو میکشه.

_اما پسرم تو که میدونی هرجاهم بری اون دست از

سرت برنمیداره..دست از لجبازی کردنت

بردار..وسایلت رو جمع کن باید هرچه زودتر

برگردیم.

_من..نمیخوام برگردم..اون بازم.. هق..منو زندانی می

کنه.

با صدای گریه جانگکوک چشمهای خمارش تار شد

مگه اون پسر کجا بود که اینگونه با ترس و لرز

بیانش می کرد..؟!

«نکنه اون برده کسی باشه یا دزدیده باشنش..؟!»

سرش را از افکار توی ذهنش تکاند و

_من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم.

با شنیدن جمله بعدی زن از در فاصله و خود را در

راه روی بعد پنهان کرد.

وقتی خاله اش از در اتاق خارج شد گریه هایش

شدت بخشید و قلبش درد می کرد واقعا قرار رود

دوباره به آن قفس برگردد؟!

در اتاق باز شد و چشمهای گریون پسر مرد خیرخواه

را از نظر گذراند،تهیونگ به پسر نزدیک شد و روی

صندلی کنارش نشست.

جانگکوک کمی جا خورد به سرعت اشک هایش را

پاک کرد.

تهیونگ دستش را گرفت و با نگاه امیدوار کننده ایی

آن دو گویی که هرکدام دنیای جداگانه ای بودند نگا

کرد.

_من همه چیز و پشت در شنیدم ،..اگه..اگه

چیزی هست که ازش می ترسی لطفا بهم بگو؟!

جانگکوک به دست کوچکش میان انگشتان بلند و

I need you boyWhere stories live. Discover now