_چرا نمیریم خونه؟!
جانگکوک کنجکاوانه پرسید.
دست چپ پسر را که هنگام رانندگی در دست خود داشت بالا آورد و بوسه ای به پشت ان زد.
_فعلا باید تو یک مکان امن تر بمونیم،ممکن دوباره اتفاقی بیفته!.به جانگکوک که ارام سرش را تکان میداد نگاه کرد.
_حالت خوبه..دردی چیزی نداری؟
لبخندی از مهربانی مَردَش زد و پاسخ داد.
_بخاطر خوابیدن طولانی مدتم گَهگاهی حس میکنم دست و پاهام سر شدن..اما حالم خوبه.
............چه زود میگذشت حال باید شاهد عروسیِ تنها عشقش می بود چه ناجوانمردانه بود این زندگی،چگونه می توانست ببیند تنها فرد مهم رندگی اش سوگند ازدواج با دیگری را بخورد.
اوایل فهمیدن موضوع را به دوری از یونگی می گذراند اما طاقت نداشته اش سر رسید و بازهم سراغ معشوقش بازگشت.
اینکه پسر در این موضوع ناگهانی که پیش امده بود نقش نداشت دلش را گرم می کرد اما بازهم تحمل این موضوع و نداشتن راهی برای پایان دادن به ان سخت بود.کشیش بالای سکوه ایستاده بود و منتظر رسیدن عروس و داماد بود جیمین پشت اولین ستون ان کلیسا ایستاده بود و جام شرابش را تا می توانست می فشرد.
بیچاره ان جام شیشه ای که باید تمام حرص و عصبانیت جیمین را تحمل می کرد.به محظ رسیدن ان دو نفر؛ کنار کشیش جای گرفتند اما یونگی تنها نگاهش فقط و فقط به پسر بود جیمین حلقه های درشت اشکی که روی گونه هایش می ریختند را با پشت دستانش پاک می کرد.
با گرفته شدن دستش توسط دختر نگاه گنگی به او انداخت.
_معذرت میخوام..
دختر متعجب را رها و با قدم های تندش به سمت پسرک بی پناه گوشه سالن قدم برداشت.جمعیت در بهت و تعجب با اخمی ناشی از نا رضایتی به ان دو نگاه می کردند.
بی توجه به داد زدن های بیشمار مادرش لبان معشوق خود را به لب گرفت و به آرامی بوسه ای از جنس یک گل رز نرم را به او تقدیم کرد.............
جانگکوک خوابیده روی دستانش را به روی تخت منتقل کرد و با بوسیدن پیشانی اش پتو را تا روی کتف هایش بالا کشید.
پسر کوچکتر انقدر خسته بود که همان لحظه اول به خواب رفته بود.مکان خانه امنش لو رفته بود فعلا باید پسرا در این هتل نگه می داشت تا بتواند جای مناسب تری برایش پیدا کند.
خود نیز با در اوردن پیراهنش پشت پسر جای گرفت و او را به اغوش کشید.چشم های خسته اش را آرام باز کرد نگاهی به اطراف انداخت سپس به سمت دیگر تخت برگشت.
مرد به زیبایی بخواب رفته بود و نفس های منظمی می کشید.
موهای مَردَش را اهسته نوازش کرد و به ان نزدیک تر شد لبانش را بوسید و از جایش بلند شد،حدس، اینکه در چه جایی هستند سخت نبود پس به سمت سرویس بهداشتی کوچک درون اتاق رفت و با اتمام کارش ،صورت پف و خواب آلودش را شست و دوباره کنار تهیونگ دراز کشید.
ماچ کوچکی از لبانش دزدید..دوباره کارش را تکرار کرد ..و برای سومین بار موفق شد مرد بزرگتر را هوشیار کند.
YOU ARE READING
I need you boy
RandomName: I need you boy Ganer:smut,,romenc,angst Cupels:taekook _شرمنده ام..خیلی شرمنده ام..نمیدونم حق دارم باهات حرف بزنم یا ن اما امیدوارم درک کنی،نمیتونم..نمیتونم،بپذیرم تو نباید به عشقت قول رسیدن به معشوق بدی،!!. سرش را با بهت بالا اورد و چشمان سرخ...