«15»

155 28 7
                                    

وارد دفتر بزرگی که حدودا ۱۲ تا دبیر بر روی مبلمان آن نشسته بودند شدند.

جو برایش نا آشنا بود و کمی می ترسید،دستانش را دراز کرد و دست تهیونگ را در مشت خود فشرد،تهیونگ اظطراب پسر کوچکتر را حس کرده بود پس برای دلگرمی دادن به او لبخندی به صورت رنگ پریده از استرسش زد.

_اوه تهیونگ خوشحالم میبینمت!.

با دیدن دوست قدیمی اش لبخند میهمان لبهایش شد،و او را کوتاه در اغوش گرفت.

_منم همینطور جین از اخرین دیدارمون خیلی وقته میگذره!.

جانگکوک تمام مدت به ان دو نگاه می کرد و به نوبه ایی از این کار حالش گرفته شده بود،ان دو برای ثبت نام او اینجا بودند پس چرا نادیده گرفته شده بود؟

انقدر دستش را مشت کرد که تهیونگ گفت و گویش را نصفه رها کرد،و نگاهی کنجکاوانه به او انداخت.

_معرفی میکنم جین،جانگکوک پسر خوندم و کوکی اینم جینه یکی از دوستای قدیمیم.

با لبخند تلخی رو به ان دو سرش را تکان داد،همین امروز صبح به مرد بزرگتر عشقش را اعتراف کرد و او همانگونه با بی اهمیتی کامل او را فرزندش خطاب می کرد.

دستش را از میان انگشتان کشیده مرد خارج کرد،و سرش را برای نشان ندادن وضعیت ظاهری اش که بر اثر آن درد باطنی به سراغش امده بود پایین انداخت.

میدانست چه گفته که رفتار پسر این چنین است،اما تنها راه چاره همین بود و کاری از دست تهیوتگ بر نمی امد.
_من..بیرون منتظر میمونم.
با صدایی بغض کرده بیان کرد،و از دفتر مدیران خارج شد.
وارد دستشویی مدرسه شد و با پاشیدن حجم زیادی از اب بر صورت خودش سعی در گریه نکردن داشت،در اخر نتوانست و اشکهایش را ازاد کرد.

«من چرا انقدر بدبختم..شایدم چهره مناسبی برای بودن باهاش ندارم..اخه اون که همش بهم میگه فرشته پس مشکلش کجاست...اخه..»

با گریه رو به آینه نصب شده روبه رویش با خود حرف میزد تا اینکه در باز شد و دوفرد که که تقریبا بهم چسبیده بودند بدون توجه به او همدیگر را خالصانه میبوسیدند.

_آه..نمیدونی چقدر دلم میخوادت یونگ.
فردی که موهای صورتی رنگی داشت خطاب به پسر مشکی پوش رو به رویش گفت و دوباره لبانش را به دهن گرفت.

جانگکوک نفس خود را حبس کرده بود با حسرت به ان دو نگاه می کرد.

_الان نه..چیم اگه شروع کنم..اوم..نمیتونم تمومش کنم،بزار رفتیم خونه.

مرد مو صورتی با دلخوری جدا شد.
_اصن نمیخوام.
و با یک چرخش متوجه وجود فرد دیگری در ان مکان شد.
_اوه..ببین..منو اون ینی...

پیدا بود اظطراب دارد و جانگکوک ترس را از سوی او حس می کرد.
ناگهان به دیوار کوبیده شد.

I need you boyWhere stories live. Discover now