«7»

204 39 3
                                        

جو خانه سنگین بود،دلش پیش پسری بود که

مظلومانه از او میخواست،تنهایش نگذارد اما،او از

خودش اطمینان خاطر نداشت.

«چرا باید اینقدر رقت انگیز باشی که به یه پسر بچه

چشم داری؟!_اونهم با وجود دختری که تمام

زندگیته؟آینده اون چی میشه؟اون معصوم و

من..چطور میتونم چنین فکری دربارش داشته

باشم؟»

مرد آنقدر در خود فرو رفته بود که نفهمید چه موقعه

چشمانش روی هم افتاده،و به خواب رفته است.

.....

چشمهایش را آرام باز کرد،اطرافش را نگاه کرد،کمی

منتظر ماند تا اطلاعاتی که در ذهنش بود در جای

خود قرار بگیرد آرام روی تخت نشست و دوباره

مکان را از نظرش گذراند،چشمش به ورقه روی ان

میز خاکستری ست با دکر اتاق خورد،کمی خودش را

کشید و  دستش را دراز کرد نامه را برداشت.

°°_سلام جانگکوک،نمیتونستم منتظر بمونم

و دلم نیومد بیدارت کنم،من همه خریدا رو کردم

خوب غذا بخور و مراقب خودت باش،هر وقت

تونستم بهت سر میزنم

اگه مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیر تلفن کنار

تخته!.

086.........••

ناراحت از بی قولی مرد از سر جایش بلند شد و بعد

وارد شدن به ان اتاقک  گوشه اتاق به دست و

رویش آبی زد و بیرون آمد.

«دیدی الکی دلت و خوش کردی..آوردتت اینجا تا از

دستت راحت شه»

اخمی کرد و با بیاد آوردن حرف های زننده زن اشک

هایش جاری شد.

flashback:

قدم های تندش را با غرور بر میداشت و نفسهای 

بلند و پی ا پیی می کشید،خودش هم فکر نمی کرد

یک پسر بچه بتواند انقدر او را از اینی که هست

عوض کند که حتی خودش را هم نشناسد!.

وارد خانه شد و جانگکوک را مشغول بازی با الیا دید

شاد و خندان،دریغ از آنکه بداند چه غمی در اعماق

وجود پسر نهفته است.

_الیا برو تو اتاقت زود باش.

با داد بلندی رو به دختر ترسیده گفت،الیا فوراً سالن

I need you boyWhere stories live. Discover now