پسرک را روی کاناپه سیاه رنگ کنار پنجره گذاشت و
کنارش نشست.
_حالت خوبه؟
با مهربانی و لبخند تلخی بیان کرد و دستهای کوچک
و نرم پسر را بدست گرفت.
جانگکوک نگاهش را ب دست هایشان داد و معذب
سرش را بالا آورد و چشمهایش را ب چشمهای
منتظر تهیونگ دوخت.
_ممنونم.
و در مقابل چشمهای مرد دستش را بالا آورد و بوسه
ای همراه با اشکی که روی گونه اش غلطید بر پشت
دست مرد زد.
تهیونگ مبهوت آن حرکت قدرت تکلم
نداشت و فقط به چشمهای زیبای پسر نگا می
کرد،آن قدر به یکدیگر نگاه کردند ک جانگکوک
خجالت زده نگاهش را گرفت و سرش را پایین
انداخت.
تهیونگ نیز با تپش قلب بالایش سرش را به جایی
جز آن صورت مظلوم و درخشنده داد.
_باید..به خالت بگم ک اینجایی!!.
جانگکوک در یک آن بغض کرد و دستهایش را پس
کشید سرش را ب دو طرف تکان داد.
_نه..نه..من میتونم از اینجا..برم.
اشکهایش روی صورت ضرب دیده اش کشیده
میشدند و سوزشش درد قلبش را بیشتر می کرد.
حالا ک فکر می کرد حق با آن مرد بود.
آخر در چنین دوره
ای که بود ک پسر بی سرپناهی مثل او را پناه دهد
و برای خودش دردسر درست کند.
تهیونگ فهمید پسر منظورش را اشتباه برداشت
کرده.
_من نمیخوام تو بری فقط..اگه پلیس پیگیری کنه
همه چیز خراب میشه..مطمئن باش نمیزارم دوباره
برگردی!.
مکس کرد تا جانگکوک حرف هایش را هضم کند.
_اگه..شماره ای ازش بلدی بهم بده مطمئن باش
نمیزارم اتفاقی بیوفته.
جانگکوک نا مطمئن سرش را تکان داد.
_فقط شماره موبایلشو بلدم.
تهیونگ خوشحال از راضی کردنش،دست پسر را
کشید و در بغلش فشرد.
_خیلی خوبه..دیگه نمیزارم از پیش من بری!.
حرفش کاملا بر خلاف خواسته عقلش بود و انگار

YOU ARE READING
I need you boy
RandomName: I need you boy Ganer:smut,,romenc,angst Cupels:taekook _شرمنده ام..خیلی شرمنده ام..نمیدونم حق دارم باهات حرف بزنم یا ن اما امیدوارم درک کنی،نمیتونم..نمیتونم،بپذیرم تو نباید به عشقت قول رسیدن به معشوق بدی،!!. سرش را با بهت بالا اورد و چشمان سرخ...