«4»

281 41 12
                                        

پسرک را روی کاناپه سیاه رنگ کنار پنجره گذاشت و

کنارش نشست.

_حالت خوبه؟

با مهربانی و لبخند تلخی بیان کرد و دستهای کوچک

و نرم پسر را بدست گرفت.

جانگکوک نگاهش را ب دست هایشان داد و معذب

سرش را بالا آورد و چشمهایش را ب چشمهای

منتظر تهیونگ دوخت.

_ممنونم.

و در مقابل چشمهای مرد دستش را بالا آورد و بوسه

ای همراه با اشکی که روی گونه اش غلطید بر پشت

دست مرد زد.

تهیونگ مبهوت آن حرکت قدرت تکلم

نداشت و فقط به چشمهای زیبای پسر نگا می

کرد،آن قدر به یکدیگر نگاه کردند ک جانگکوک

خجالت زده نگاهش را گرفت و سرش را پایین

انداخت.

تهیونگ نیز با تپش قلب بالایش سرش را به جایی

جز آن صورت مظلوم و درخشنده داد.

_باید..به خالت بگم ک اینجایی!!.

جانگکوک در یک آن بغض کرد و دستهایش را پس

کشید سرش را ب دو طرف تکان داد.

_نه..نه..من میتونم از اینجا..برم.

اشکهایش روی صورت ضرب دیده اش کشیده

میشدند و سوزشش درد قلبش را بیشتر می کرد.

حالا ک فکر می کرد حق با آن مرد بود.

آخر در چنین دوره

ای که بود ک پسر بی سرپناهی مثل او را پناه دهد

و برای خودش دردسر درست کند.

تهیونگ فهمید پسر منظورش را اشتباه برداشت

کرده.

_من نمیخوام تو بری فقط..اگه پلیس پیگیری کنه

همه چیز خراب میشه..مطمئن باش نمیزارم دوباره

برگردی!.

مکس کرد تا جانگکوک حرف هایش را هضم کند.

_اگه..شماره ای ازش بلدی بهم بده مطمئن باش

نمیزارم اتفاقی بیوفته.

جانگکوک نا مطمئن سرش را تکان داد.

_فقط شماره موبایلشو بلدم.

تهیونگ خوشحال از راضی کردنش،دست پسر را

کشید و در بغلش فشرد.

_خیلی خوبه..دیگه نمیزارم از پیش من بری!.

حرفش کاملا بر خلاف خواسته عقلش بود و انگار

I need you boyWhere stories live. Discover now