«9»

191 38 9
                                        

چشمهایش را آرام باز کرد و دور و اطرافش را از نظر

گذراند،هوا هنوزهم به تاریکی میزد و این نشان

دهنده این بود که تهیونگ بازهم سحر خیزان بیدار

شده بود،نگاهی به کنارش انداخت و همسر هفت

خوابه اش را مشاهده کرد هرکس الینارا اینگونه می

دید فکر می کرد بی دقدقه ترین فرد تاریخ است!اما

همانطور که تهیونگ هم باورش نمی شد الینا مانند

افتاب پرستان در روزهای جدید سپری شده رنگش

را عوض می کرد،به طوری که اواخر تهیونگ رنگین

کمانی بودن زن را به وضوح حس می کرد.

به پسر بی محلی کرده بود و این راهم خود

میدانست شاید از عمد میخواست فاصله بیشتری

میان خود و او بی اندازد.

تلفنش را از روی میز قهوه ایی رنگ کنار تخت

برداشت و نگاهی به تماسای اخیرش انداخت.

لبخندی نا خود اگاه گریبان لبهایش شد،مگر میشد

تهیونگ به او سر نزده باشد و هیچ تماسی از طرف

جانگکوک نداشته باشد؟!

{من فقط گوکی شما ام}

لبخندش را از روی لبهای خشکش پاک کرد و به

خودش نهیب زد.

او نباید همانند جانگکوک عاشق او می شد جانگکوک

بچه بود و چیزی از این نوع روابط نمی فهمید اما

تهیونگ که میدانست چه چیزی میتوانست در انتظار

ان دو باشد.

از جایش بلند شد و دستانش را در هم کشید تا شاید

کمی از خستگی شب گذشته از تنش خارج

شود،دوش کوتاهی گرفت و لباسهای خود را به تن

کرد و خانه را ترک کرد.

در را آرام باز کرد و وارد خانه دومش شد پله ها را

ارام ارام پشت سر گذاشت صبح به ان زودی

مطمئنن جانگکوک در خواب به سر می برد و بویی

از اینکه تهیونگ به او سر زده نمی برد.

همانطور که حدسش را زده بود پسر در خواب

عمیقی فرو رفته بود.

اهسته کنارش روی تخت نشست و شاهد نفس

کشیدن آرامش شد دستش را برای نوازش موهای

لخت قهوه ای رنگش جلو برد اما بازهم حرف دلش

را پس زد و دست خود را عقب کشید،در مقابل

I need you boyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant