«16

177 28 2
                                        

مظطرب پوست کنار ناخن هایش را می کند و دلشوره عجیبی داشت.

کافی بود ان پسر زبانش را باز کند تا تمام امیدها و ارزوها و حتی زندگی ان دو روی سرشان آور شود.
_بس کن جیمین.!

یونگی با ابروهای درهم به پسر کوچکتر اخطار داد.
_اون جرعت نمی کنه حرفی بزنه،این قیافه رو ب خودت نگیر داری دیوونم میکنی جیمین.

از روی نیمکت نارنجی رنگ بلند شد و صدای خود را بالا برد‌.

_تو بس کن،فکر کردی بایه تهدید اون ازت ترسید..یا..یا به کسی چیزی نمیگهههه.

انگشت اشاره و شصتش را روی چشمانش کشید و انهارا مالش داد.

_دیدی که داشت سگ لرز میزد،تازه تقصیر خودتم بود چقدر بهت گفتم منتظر باش،حرف گوش نکردی اینم جوابش.!

با تعجب چشمی بالا انداخت.

_چی؟؟ الان شد تقصیر من؟،منی که یک هفته تمام منتظرت بودم،بخاطر یه بوسه برام کولی بازی در اوردی..اصلا میدونی چیه؟ برو با کسی که به حرفت گوش میده!

کیفش را با خشونت از روی صندلی بلند کرد،با انداختن سرش به پایین بغضش را فرو فرستاد و مکان را ترک کرد.

یونگی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و با بالا اوردن دست راست خود ان را محکم به دیوار رو به رویش کوبید،او میدانست که در حق جیمین کم کاری کرده است.

..................

_جئون مینسوک..از دیدن دوبارت خوشحالم.

مرد مقابل ابروهای خود را بالا انداخت و نیشخندی زد.

_منم همینطور،فکر نمیکنم ما دیگه بهم ربط داشته باشیم،چی شده که درخواست دیدار با من رو داشتید.

مرد درحال ک لبخند کریح و مرموزی به لب داشت زبان وا داد.

_معلومه که تو خیلی وقته بیرون انداخته شدی ولی انگار نمیخوای دست از سر ما برداری.

شوکه پاسخ داد.

_منظورتون از این حرف چیه اقای کیم.
از روی صندلی قهوه ای رنگ چرمش بلند شد.

_منظورم رو خیلی خوب متوجه میشی،فکر کردی با فرستادن پسرت تو خانواده من میتونه جاسوسیه منو کنه؟! اگر تا الان زندس بخاطر بی اهمیت بودن من نسبت بهشه! تا دیر نشده پاشو از زندگی پسرم بکش بیرون! این اولین و اخرین اخطارم بود.

...............

لبهایش رو‌روی لبهای محبوبش قرار داد.

لذت وصف نشدنی‌درون وجودش شکوفه زد،دیگر صدای بلند ناله اش از دستش در رفته بود و حتی با گزیدن لبهایش قادر به جلوگیری از ان صدای تحریک امیز نبود.

مرد بزرگتر سرش را پایین تر اورد و روی سینه قهوه ای رنگ پسر قرار داد،انقدر مکید و مکید که پسر کوچکتر سِر بودن ان را به وضوح حس میکرد.
قفسه سینه اش مدام بالا و پایین میشد،و هرچه میگذشت بیشتر و بیشتر میخواست..

I need you boyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang