«23»

150 18 7
                                    

دو پسر همراه هم درون حیاط بزرگ پر از دانش اموز قدم می زدند و گاهی نیز درباره زندگیشان بایکدیگر سخن می گفتند جیمین و جانگکوک از همان روز اول دوستان خوبی براهم شده بودند و تمام مدت معین درون مدرسه را باهم میگذراندن.

_بازم ک نگرانی!.
جیمین کوتاه گفت.
_میترسم بلایی سرش اومده باشه،هرچی زنگ میزنم رد تماس میده.
جانگکوک با دلهره پاسخ داد.

_مطمئنم حالش خوبه حتما کار داره نمیتونه جواب بده!..اصلا مگه نگفتی خواهر خانومش مرده؟
سرش را تکان داد و تایید کرد.
_خب..شاید درگیره کارای مراسم باشه هوم؟!.
هوفی کشید.
_شاید.

............
با راننده ایی هماهنگ کرده بود تا صبح ب صبح به جز روزهای تعطیل را به دنبال پسر کوچکتر برود و تقریبا حکم بادیگارد راهم برایش داشته باشد،و او را ب مقصدی ک میخواهد برساند.

اما حالا بازهم دلش هوای دخترش را کرده بود زانو زده مقابل سنگ قبر دخترش نشسته بود و اشک میریخت.

مدام با خود فکر می کرد چرا زندگی اینگونه، با او تا می کرد؟!مگر از روزی ک چشمهایش را باز کرده بود چیزی جز بدبختی دیده بود؟! این دیگر چ امتحانی بود که از سوی خدایش  از او گرفته می شد؟!.

تلفنش پشت سرهم می لرزید،و او اصلا نمیخواست با صدایی لرزان و دورگه ک حاصل اشک هایش بود پسر کوچکتر را نگران خود کند.

.......

مرد مشکی پوش درحال تعقیب ماشین سفید رنگ بود باید کاری ک ازش خواسته بودند را به نحو احسنت انجام میداد پس مطمئن شد هیچکس متوجه اش نشود.

جانگکوک کوله پشتی اش را از صندلی عقب ماشین برداشت و در دست گرفت با خدافظی کوتاهی اقای لی را بدرقه کرد و هنگاهی ک کلید در خانه را از کوله اش خارج می کرد،درد بدی را در دو ناحیه سینه و دست سمت چپش احساس کرد،تنها چند ثانیه بود ک چیزی را در بدنش حس کرد و با صدای داد بلندی ک خیلی ضعیف ب گوشش رسید، بر روی زمین سقوط کرد.

_جانگکو..

مطمئنن پسرش از او دلخور بود پس تهیونگ با خرید مقداری خوراکی و اینکه قرار بود امشب را با اوبگذراند میخواست از دل کوچکش در بیاورد.

اقای لی را دید ک جانگکوک را پیاده کرد و خود راهی شد تا قدم اول را ب سمت پسر کلافه از باز نشدن درب حیاط برداشت.
زمان انقدر سریع میرفت ک متوجه کسی که اسلحه اش را بسمت پسر کوچکتر گرفته بود نشده بود تنها زمانی ب خود امد و از شوک خارج شد ک تن بیجان پسر روی زمین افتاد و خونش اسفالت را ب رنگ قرمز در اورده بود

فریاد گوش خراش بلندی کشیدو تمام ان چیزی ک دستانش را مشغول کرده بود رها کرد به سمت پسر کوچکتر دوید.

جانگکوک را بلند کرد و دوان ب سمت ماشینش رفت.
_جانگکوک..چشماتو نبند..نبند دورت بگردم..الان میرسیم بیمارستان‌..طاقت بیار..لطفا طاقت بیار.

با درماندگی برایش صحبت می کرد اگر بلایی سر پسر کوچکتر می آمد تهیونگ بی شک خود را دنبالش می فرستاد،نه نه قرار نبود اینبارهم زندگیش را از دست دهد باید از جان خودش برای جانگکوک مایه میگذاشت.

.............
_من نمیخام باهاشون رو ب رو شممم،مطمئنم بابات بلایی سرم میاره،حالم از خانوادت مخصوصا او مامان افریتت بهم میخورهه
جیمین با فریاد رو ب دوست پسرش گفت و دست ب سینه ایستاد.
_عشق من این مهمونی مال دادشمه فک کن اوناهم مهمونن بهشون اهمیت نده دوست دارم باهام بیای..لطفا.

عکس العملی مشاهده نکرد پس.
_اوکی تنها میرم.
اخمی روی پشانیش نشاند و دست پسر را در دست خود گرفت و برای قدم زدن روی پیاده رو کشید.
جیمین در دل لبخندی ب اخلاق بچگانه اش زد و  مقابلش ایستاد و دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
یک بوسه بر لبانش،زد
_میام..(بوسه ای دیگر)قهر نکن.
سری ب دو طرف تکان داد.
_نه نمیخام مجبورت کنم.
_اذیت نکن دیگه گفتم میام..
اینبار عمیقانه لب بر لب کوبیدند و بی اهمیت به اطراف از یکدیگر انرژی غیر قابل وصفی گرفتند.

کیم تهیونگ:
بی حس شده ام»
از درد! از بغض!

جئون جانگکوک:
سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترم؛
ولی نمیدانم چرا هنوزهم
دیروزها بهترند!.

❤🤍💙💜

I need you boyWhere stories live. Discover now