بچگانهست که انقدر سریع فکرهای احمقانه و ترسناک به ذهنم برسه، اما
بدون جونگکوک... نمیدونم چطور باید زندگی کنم.-" ت... ته هیونگ؟"
نفسم برمیگرده... صدای متعجب و نگرانِ جونگکوکه از پشت سرم شنیده میشه و من با نیروی عجیبی که تو زانوهام حس میکنم، از جام بلند میشم و به عقب برمیگردم.
کلاهِ بارونی سبزی که به تازگی براش خریدم رو روی سرش انداخته و چیزِ زیادی از صورتِ قشنگش معلوم نیست اما تمام تنش خیسه و همین نگرانیم رو بیشتر میکنه.
-" اینجا..."
با کشیدن بازوش و انداختنش تو بغلِ خودم، مانع ادامه دادنش میشم و بیتوجه به سر و صدای اطرافم و شدتِ بارونی که بدون رحم روی صورتم کوبیده میشه، دستم رو دور کمر جونگکوک حلقه میکنم و سرم رو داخلِ کلاهش میبرم تا گرمای شونههای لاغر و نرمش از روی بافتی که پوشیده آرومم کنه:
-" بد کردی گوک."
صدام ناواضحه و میدونم نشنیده، اما متقابلاً دستهاش رو دور گردنم میندازه و موهای خیسم رو میبوسه:
-" متاسفم هیونگ، متاسفم که نگرانت کردم."
بغض سنگینِ تو گلوم با آخرین نفس عمیقی که از عطر گرم شامپوش که با بوی لاوندر ترکیب شده میگیرم، میشکنه و با صدای خشدار و ناآشنایی مینالم:
-" بدون تو میمیرم."
***
بعد از دم کردنِ چای بابونهی مخصوصی که مامان برام بسته بندی کرده، با فنجون پر شده از شیر و عسل در نیمه باز اتاق جونگکوک رو باز میکنم و با دیدنش که زیر پتوی پشمیش مچاله شده و چشمهاش رو بسته، درد بدی توی قلبم میپیچه و همونطور که سینی رو روی میز کنار تخت میذارم، کنارش دراز میکشم و کمرش رو به خودم فشار میدم که چشمهای خمار و تبدارش باز میشه و به مَنی نگاه میکنه که با بیقراری پیشونیم رو به پیشونیِ داغش تکیه میدم:
-" هیونگ. نمیخوای بری شرکت؟ ظهر شده."
سرفهی خشداری میکنه و معترض میگه اما تمام حواسِ من به صدای لطیف و گرمیه که دورگه شده و به سختی از گلوش بیرون میاد.
بیتابِ صدای نفسهای منقطع و داغش، خودم رو بیشتر بهش میچسبونم و بوسهای رو بینیِ قرمز شدهش میذارم:
-" مریضم ته. مریض میشی."
منم از عشقت مریضم گوک، ترس نداشتنت مریضم کرده.
نمیخوام اسطورهت باشم، بذار نفس بکشم تو رو.-" مهم نیست."
با بیمیلی سرش رو پایین میندازه که باعث میشه بین سرهامون فاصله پیدا کنه:
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...