* آهنگ این قسمت رو از ابتدا و روی تکرار، پخش کنید.
Ane Brun_Closer *
| بیست و هفتم نوامبر سال دوهزار و چهارده-فرانسه|
مروارید های عسلی رنگ پسرک، با مردمکهای سیاه و معصومش شبیه به شب پر ستارهی کویری تنها، برق میزد و قلبِ بیتابش رو کُند تپیدن محکوم میکرد. گونههای سفیدش گُلگون شده بود و لبخندِ دندون نمای خاصش رو دلبرانه به رخ مخاطبِ دُچار شدهش میکشید.
-" هیونگ."
صدای شیرینش که گوشهای تهیونگ رو نوازش کرد، پسرک با برداشتن قدم کوچیکی به سمتش، مقابل پاهاش قرار گرفت و دستهای ظریف اما توپُرش رو دوطرف صورت تهیونگ قرار داد که پسر بزرگتر بیاختیار چشم بست تا سرمای مختصِ اون دستها رو، عمیقتر احساس کنه.
-" امروز سه تا از اون شکلات فندُیی*فندقی* ها رو تموم کردم."
بدون اینکه چشم باز کنه، لبهاش رو به کف دست جونگکوک رسوند و بوسهای بهش زد:
-" اما بازم دلم میخواد، مامان دیگه برام نمیخره."میترسید چشم باز کنه و پسر رو دورتر ببینه... روی هوا دستش رو دور کمر ظریف پسرک ۵ ساله انداخت و با چسبوندن تن کوچیکش که تنها با شلوارک جین پسرونه و یه پیراهن آستین کوتاه پوشیده شده بود، به جسمِ بیچارهی خودش، سرش رو روی شونهش گذاشت:
-" میخرم برات."-" واقعی؟"
جونگکوک درحالیکه از نزدیکی به آغوش پسر لذت میبرد، با هیجان پرسید که تهیونگ تنها سرش رو تکون داد و همزمان، شوریِ اشک رو روی لبهاش احساس کرد:
-" هیونگ؟ چرا... چرا گریه میکنی؟"پسر با گیجی از شنیدن این حرف سرش رو عقب کشید و تو عسلهای غلیظ و کنجکاوش زُل زد:
-" به خاطر اینکه گفتم شکلات میخوام؟"-" نه جونگکوک!"
-" گریه نکن هیونگ، شکلات نمیخوام، گریه نکن!"
جونگکوک با بیتابی زمزمه کرد که تهیونگ نگران پلکی زد:
-" گریه نمیکنم گوک! نگام کن."-" ولی بارون میباره هیونگ... گریه نکن، منم گریهم میاد."
صدای پربغض پسر، باعث شد جریان قطرهای اشک رو از گوشهی چشمش احساس کنه... گریه نمیکرد اما حالا که نگاه جونگکوک رو ترک خورده میدید، قلبش ترسیده میتپید:
-" هیش، منو ببین!"-" نمیخوام، گریه نکن... خیلی بدی."
-" جونگو..."
-" درد دارم، درد دارم، چشمم میسوزه."
جونگکوک ناله کرد و با ضربهی نیمه محکمی به شونهی تهیونگ خودش رو عقب کشید و پسر بزرگتر، روی زمین وا رفت:
-" گوک."
DU LIEST GERADE
مــمنـــوعه | Completed
Romantik_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...