| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕 |

614 103 38
                                    


نگاهشو بهم می‌سپره و انگشت‌هاش رو روی لب‌هام میذاره تا بوسیده بشه... تک به تک... جزء به جزء و تپش به تپش قلبش... می‌بوسم و... امشب جهنم‌ترین بود و جونگکوک... یه بهشتی که تبعید شدنم منو ترسوند... منی رو که تنم از سرما می‌لرزه و هنوزم به گرمای نگاهِ اون زنده‌ام.

***

-" همه‌چیز خوبه تهیونگ؟"

-" چیزی نیست پدر، ماشین خراب شده بود... مجبور شدیم خودمونو به کلبه‌‌ای که تو راه جیجوئه برسونیم."

نگاهی به جونگکوکی که پتو رو دور خودش پیچیده و کنارش شومینه کز کرده میندازم و همزمان با بالا دادن آستین پیراهنم که بین لباس‌های به جا مونده‌م تو کلبه پیدا شده، چوبِ نصف شده‌ای رو روی آتیش پرت میکنم و... نگاه جونگکوک هنوز بدون حرف به شومینه خیره‌ست:

-" حالش چطوره؟"

پدرم با مکث میپرسه که نفسِ سردم رو بیرون میفرستم:

-" اتفاقی نیوفتاد، یعنی... نامجون اومد دنبالمون و الان بهتره. من..."

-" خودت؟ خوبی؟ یا همه لباس‌های گرمو تنِ اون بچه کردی؟"

آروم که می‌پرسه قلبم لحظه‌ای می‌لرزه... لبم رو که تا این لحظه با عذاب وجدان بین دندون‌هام اسیر کردم رو رها میکنم و دستم رو توو موهای پریشونم فرو میبرم:

-" خوبم پدر."

-" مراقب خودتون باشید تهیونگ، و راجع به اون مهمونی... با اینکه ترجیح میدادم اونجا باشی؛ چون یکی از سهام‌دارهای شرکت آن هیو سو اونجاست. اگه میتونستی ببینیش، خوب میشد."

-" میرم پدر."

کوتاه زمزمه میکنم که جدی جواب میده:

-" نه، اگه شرایطتت خوب نیست نرو؛ هنوزم هیچ‌چیز و هیچ‌کس از پسرام مهم‌تر نیست."

سرم رو پایین میندازم و لبخندِ عمیق و قدردانی روی لب‌هام می‌شینه:

-" سعی میکنم خودمو برسونم."

-" حواست به پسرای من باشه تهیونگ."

-" شما هم..."

می‌تونم نگاه خیره‌ی جونگکوک رو به لب‌هام حس کنم، اما بی‌توجه به چشم‌هاش ماگِ سرامیکی شکلات داغ رو به سمتش میگیرم که دست‌هاش دور لیوان حلقه میشه و به جای دسته‌ش، انگشت‌های من رو اسیر میکنه. من اما ناخودآگاه دستمو عقب میکشم و... اون خشکش میزنه؛ سرم رو به سمت مخالف کج میکنم تا ستاره‌های مرده‌ی چشم‌هاش، آسمونو به خاکستر نکشونه:

-" شما هم همینطور پدر."

با گفت و گوی کوتاهی بالاخره تلفن رو قطع میکنم و با فشردن قاب تلفن بین انگشت‌هام، بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنم به طرفِ دیگه‌ی شومینه تکیه میدم و خیره به در ورودی میمونم و ته قلبم التماس میکنم که نامجون زودتر برگرده:

مــمنـــوعه | CompletedWhere stories live. Discover now