|𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗 |

609 86 24
                                    

_ یه انحنای محو گوشه چشم‌هاش داره... یه خطِ ظریف... مثل تو... وقتی می‌خنده... یه فرورفتگیِ عمیق توو امتدادِ این خط مشخص میشه... همون جایی که من، توو عمیق‌ترین رگش گُم شدم.
لب‌هاش... خوش‌رنگه، اما سُرخیِ لب‌های تو نیست... شاید، طرحِ لب‌هاییه که، لب‌های تو... بوسیده‌تشون، عمیق... خیلی عمیق.
صداش گرمه... مثل تو... بَم نیست، برعکسِ تو... این لطافتِ لحنِ کودکانه‌ش... شبیه یه زنه؟ زنی که تو بوسیدیش؟ تنش رو لمس کردی و با نوازش موهای نرمش... به اوج رسیدی؟
اما شبیه تو می‌خنده... زبونش رو بین دندون‌های مرواریدیِ کوچیکش میگیره و لبخندش باعث میشه تمرکزمو از دست بدم... مثل تو.
خالی روی صورتش نیست، هیچ نقطه‌ای از صورتش رو نبوسیده بودم... هنوزم باور داری که خال‌ روی لبت مال بوده؟ اونجا قبرِ بوسه‌ایه که توو زندگی قبلیم خاکش کردم... اونجا مال من بود، و الان... جای خالِت کمرنگ‌تره... کمرنگ‌تر شده و پنهون، شاید زیر داغیِ لب‌های یه زن؟
دست‌‌هاش مثل تو کشیده‌ان اما مثل تو رَگ‌هاشو به رخِ چشم‌های من نمی‌کشن... این هم به اون برمیگرده؟
مثل تو بوسید ته... مثل تو... مقابل چشم‌هاش چندین بار اون زنو بوسیدی؟ که بوسه رو یاد گرفته.
بهم گفت چشم‌هامو ببندم، پشت پلک‌هامو بوسید... بهم گفت پدرش همیشه عسلی‌هاشو می‌بوسه... عسلی‌هاشو... عسلی‌های تهیونگ... من این اسمو باختم؟
بزرگ‌ترین ترسم... شده فکر به اینکه دخترک کوچیک و معصومت، چشم‌هاش عسلیه... و از من عسلی نیست... پس مادرش... چشم‌های مادرش رو هم بوسیدی؟ طلایی صداش زدی؟ موهاش... موهاش طلایی‌های تو بودن؟
من ترسیدم... من می‌ترسم... من از اینکه به چشم‌هاش نگاه کردی و همون لحظه... این من بودم که فراموش شدم... ترسیدم. من ترسیدم‌... من از یه صدای زنانه، از بوسه‌های لب‌های ظریف و نرم‌تر از زخم‌هایی که به پوستِ لب‌های زمخت شده‌م انداختم... ترسیدم، از تنی که شاید انحناهای موردعلاقه‌ی تو رو داشت و من فقط یه قلب داشتم که به خاطرت فریاد می‌کشید... از گلویی که بوسیده شد همزمان با لحظه‌ای که من غمو قورت دادم و هوای نداشتنت رو به دوشِ ریه‌هام کشیدم... من از این دختر می‌ترسم تهیونگ؛
چون تمام این شش سال و یازده ماه و بیست و سه روز و چهار ساعت و هفده... هجده دقیقه نداشتنت رو به رخم میکشه... چون تو رو پدرِ خودش صدا میزنه و به صورتم سیلیِ تعلق پیدا کردنه تورو میکوبونه... چون جزء به جزء چهره‌ش... یکی شدن تو رو به خاطرم میاره... یکی شدنِ تویی که تمامِ من بودی و با کسِ دیگه‌ای " ما" شدی.
و حالا... باید به آتیش بکشم؟ به آتیش بکشم منِ بی تو رو؟ جونگکوکِ تو رو؟
شعله‌ی غمو روشن میکنم، روو رویاهایی که تو رو توو انعکاسِ خیسِ یه پنجره‌ی شیشه‌ای طرح زد... مثل کاغذهای باطله می‌سوزونم توهمات پوست تنی که رقصِ سر انگشت‌های تو رو به تصویر کشید... خودمو... خودمو... خودمو... که مقابل آینه چهره‌م رو لمس کردم و دست‌های تو احساس شدن، کمرم رو قفل ساعدم کردم و آغوش تو به یادم اومد... برای بوسه‌ای که روی انگشت‌هام نشوندم و لرزش و حرارت بین لب‌های تو ذهنمو نوازش کرد... تمام روزهایی که برای خودم " تو" شدم تا تنم وجودت رو فراموشت نکنه... توی قرمزیِ سوزنده‌ی آتیش رهاشون کردم.
ما سوختیم... سوختیم تهیونگ... داریم می‌سوزیم... حتی اشکِ عسلی‌های کهنه‌ی تو هم کافی نیستن... من کافی نیستم... بغضم... عهد بستم که نشکنه... عهد بستم که روو قلبم نریزه... داریم می‌سوزیم تهیونگ... لبخند‌هات سوخت، بوسه‌هات سوخت... قلبت... سوخت... جونگکوکِ تو... روی تنت محو شد و من نشستم به سوختگیِ روی برهنگی شونه‌ت... اما از اون هم قدیمی‌تر... از اون هم فراموش شده‌تر...
من... غمِ فراموش شده‌ی تواَم. می‌سوزم و کاش دیگه غمِ چشم‌هات روحمو به خاکستر نکشونه.
اما هنوزم انگار... انگار به شک افتادم،
به یه شکی که داره منو می‌بلعه، شکی که اسید شده و جریان پیدا کرده رو پوست تنم و می‌سوزونه سلول به سلولِ بیچاره‌مو.
اصلاً... توو تمام این لحظه‌ها... لحظه‌ای رو به یادِ من غمگین بودی؟

مــمنـــوعه | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora