نفسم رو لرزون بیرون میفرستم و بینیم رو بالا میکشم که گرفتگی راهش، بهم تذکر میده که قلب ضعیفم سدی تو ریههام ساخته:
-" هیونگ، این خامهشو امتحان کن... حس میکنم شکرش یه کم زیاده، هوم؟"
همونطور که قاشق رو توی دهنش میبره و میلیستیش میگه و به سمتِ منی میاد که خیره بهش کنار ستونِ آشپزخونه ایستادم. قاشقِ دیگهای رو به سمتم میگیره که ناخودآگاه و بدون فکر به شرایطِ متفاوتتر از همیشهمون، انگشتم رو جلو میبرم و با کشیدن انگشت اشارهم گوشهی لبش و لمسِ خیسیِ خامه، اون رو توی دهنم میبرم و میخوام چیزی بگم که نگاه ساکت جونگکوک دوباره یادم میاره... اینکه به جهنم تبعید شدهم رو یادم میاره.
-" نه خوبه."
به سختی جواب میدم و مثل بچههای خطاکار سرمو پایین میندازم... میترسم نگاهش کنم، میترسم ازم ناراحت باشه... میترسم اشتباه برداشت کنه. ۱۳ سال اینطوری زندگی کردم و گذشت، الان اما... ثانیهها نمیگذرن، تا سوارِ دلهره و غمِ از دست دادنِ جونگکوک نباشن، نمیگذرن.
-" بذارمش تو فِر؟
برای چندمین بار، منتظر نگاهم میکنه و من با نزدیک شدن بهش، سینیای که قالبِ جمع و جور کیک وسطش جا خوش کرده رو ازش میگیرم و کوتاه میگم:
-" من میذارم."
زمان رو تنظیم میکنم و از مقابل فر بلند میشم:
-" نیم ساعت طول میکشه. چیزی خوردی؟"
لبخند دندون نمایی میزنه و به میز اشاره میکنه که با دیدن بستههای مچاله شدهی شکلات فندقیهایی که عاشقشونه، ابرویی بالا میندازم:
-" همین؟"
-" تو همینم نخوردی."
با نارضایتی میگه و با برداشتن تنها بستهی باقی موندهی شکلات اون رو به سمتم میگیره و دلبرانه سرش رو کج میکنه:
-" بخور تا کیکِ سرآشپز حاضر بشه."
لبهام به دوطرف کش میاد و تمام تلاشمو میکنم تا لبخند رو به چشمهایی که فقط لایق زیباییهاست، نشون بدم:
-" من سیرم ما پِی."
چیزی نخوردم اما... دوست داشتنت سیرم کرد جونگکوک.
چندبار پلک میزنه و با تکون دادنِ سرش، شکلات رو باز میکنه و توی دهنش میذاره و همزمان چند قدم به سمت من برمیداره تا دوباره با حرارتِ تنش، دیوونهم کنه:
-" هیونگ."
سست میشم و تمام وجودم گوش میشه تا بیشتر بشنومش:
-" فردا... میرم مدرسه؟"
با لحن آرومی میپرسه و منتظر مردمک چشمهاش رو توی حدقه میچرخونه... توانی برام نمیمونه:
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...