| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗 |

888 133 35
                                    

Diary, l'hiver 210107

_ نبودنت... شبیه همون بغض کهنه و تلخیه که خیلی وقته روو گلوم پینه بسته.
نفس کشیدن دردناکه... نفس کشیدن از رو بالشی که بوی تو رو می‌ده ریه‌هام رو تنگ میکنه و من هنوز برای عطر تو حریصم.
تصوری ندارم ته... از تهیونگی که جونگکوک کنارش نباشه تصوری ندارم... اصلاً تو چه شکلی‌ای؟
من بلد نیستم! بدون تو بلد نیستم این زندگی رو... و با لجبازیِ تمام... نمی‌خوام که یادش بگیرم.
می‌شه برگردی و دوباره دست‌هام بشی و لمس شدن رو یادم بدی؟ دوباره چشم بشی و نگاهم کنی... دوباره اشک بشی و جاری کنیِ بغض سرکوب شده و غمناکِ لعنتیمو؟
من به اندازه‌ی تمام سال هایی که نداشتمت و تمام سال‌هایی که قرار نیست داشته باشمت... تو رو می‌خوام.
من به خاطرت به جهنم میرم و تو تنها گناه من میشی. و اینبار بوسیدن لب‌هات اشتباه نیست‌... روحمو می‌فروشم و تو رو پس میگیرم‌.

***

" می‌خوام همه‌چیزو برام توضیح بدی."

با جدیت و برای سومین بار از پشت تلفن میگم و همزمان نگاهم روی جونگکوکی می‌‌شینه که خواب آلود به پهلو برمی‌گرده و چنگی به ملافه می‌زنه. با دیدن ردِ خشک شده‌ی اشک روی گونه‌های سرخ و داغ کرده‌ش، عصبی زبونم رو به لثه‌م فشار میدم چون صدای نامجون بلند شده اما انقدر حواسم پرت جونگکوکه که متوجه کلماتش نمیشم.

برای اينکه خوابش رو بهم نزنم و اون رو از رویایی که برای چند ساعت از جهنمِ دیشب بیرون کشیده، محروم نکنم؛ فقط پوفی می‌کشم و می‌خوام برای دومین‌بارِ امروز، از روی تخت بلند بشم که با اسیر شدن ناگهانی بازوم، متعجب به سمت جونگکوک برمی‌گردم و دیدنِ چشم‌های خمارِ نیمه‌بازش که پرده‌ی اشک مانع دید مستقیمم به عسلی‌های غلیظش شده، باعث میشه ابروهام بیشتر توی هم گره بخوره.

حرفی نمی‌زنه اما با کشیدن بازوم، انگار التماسم میکنه که نرم.
با حالت عاجزانه‌ای که پشتِ نگاه مغرور و ساکتم پنهان شده دوباره سرجام دراز می‌کشم و با نزدیک کردن کمر جونگکوک به خودم انگشت‌هام رو لای موهای خوشرنگش می‌برم و همونطور که از چسبیدن سرش به قفسه سینه‌م غرق لذت میشم، نفس عمیقی از عطرِ شامپوش می‌گیرم و خش دار زمزمه میکنم:

-" اطلاعات رو برام بفرست نامجون، یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم."

با شنیدن این حرف من، نامجون تازه متوجه بی‌حواسیم میشه و شاید حدس اینکه احتمالاً من با دیدنِ چشم‌های باز جونگکوک تمام تمرکزم رو از دست دادم زیاد براش سخت نبوده باشه.
تلفن رو جایی کنار بالش میندازم و با برگشتن به سمت جونگکوک، چیزی جز موهای شلخته‌ش نمی‌بینم که محکم خودش رو به من فشار میده و... ترس از تک تک حرکاتش مشخصه:

-" گوک."

صداش که می‌زنم با حساسیتِ عجیبی کمی خودش رو عقب میکشه اما هنوزم به دکمه‌های پیراهنم خیره‌ست:

مــمنـــوعه | CompletedHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin