Je jure, Quand j'ai regardé pour la première fois dans tes yeux tristes; L'amour... ne m'a jamais dit à quel point il peut être douloureux et à quel point il m'entoure auquel je ne peux échapper un seul instant.
و قسم! که آن هنگامیکه برای اولین بار، در چشمانِ غمگینِ تو نگریستم... عشق را به انتظار ننشسته بودم؛ اما انگار چیزی در من... به استقبالِ سوگِ ابدیِ یادِ تو نشسته بود.
Jeon An Hoo, 1988
Marseille, France~***
در ذهن آدمیزاد، خاطراتی نفس میکشند که آدمهایش رفتهاند... این خاطرات غمانگیز است،
ولی آن خاطرات که آدمهایش حضور دارند امّا شبیه به گذشته نیستند، بسیار دردناکترند.گابریل گارسیا مارکز-
***
| هفدهم مارس، دو هزار و بیست و سه |
_ منظورت چی بود؟
ناگهانی میپرسه و نگاهش رو که از قایقِ دوری که همراه پیرمردی، پشتِ سرش، مسیر پر خروشی رو روی سطح رود به جریان انداخته، میگیره و از بالای شونهش به مردی میدوزه که به کفِ جمع شده روی قهوهی سوختهش... خیرهست. بدون اینکه نگاه ازش برداره، ابرویی بالا میندازه و سرش رو نزدیکتر میبره تا توجهش رو جلب کنه... میدونه که معشوقهی دوم مرد، همین نوشیدنیِ سیاه و دوست نداشتنیه و حس میکنه که باید بپذیره فراموش شدنش رو... در مقابلِ ترکیب قهوهی داغ و تلخِ دستسازِ توی دست مرد و غروبِ خورشیدِ طلایی رنگی که از کمی دورتر و از پشت کوه فرار میکنه و صدای مرغابیهای آوازهخوانِ سِن؛ که از لحظهی رسیدنشون به اونجا؛ هوش و حواسِ معشوقِ ساکتش رو ربودن.
_ باورت نمیشه قهوهش میتونه از مالِ منم بیمزهتر باشه؟
زمزمهی جدی و کلماتی که با صدای بم و مردونهش بیان کرده، باعث میشه مرد بیحواس نگاه از کفهای بهم خوردهی قهوهش بگیره و سرش رو بالا بیاره... یه چیزی ته دلِ پسر تکون میخوره، انگار که غرقِ دریای عمیقِ چشمهاش؛ یکآن موجِ سنگینی به تنش نشسته باشه... تسلیم میشه:
_ منظورت چی بود؟
سوالِ دومش که بیجواب میمونه، اولی رو باز هم تکرار میکنه؛ مرد قهوهش رو یکنفس سر میکشه و جونگکوک با دقت حالات صورتش رو برانداز میکنه تا کوچکترین نارضایتی رو پیدا کنه... اما چهرهی مرد بیشتر از هم باز میشه و لبخندِ جذابش گوشهی لبش رو نقاشی میکنه... مثل دیوانههای نامتعادل به گوشه لبش خیره میشه... کاش میتونست خط خندههاش باشه... یا چالِ گونههاش... یا اصلاً هر تکهای از وجودِ مردی که نزدیکترین به جسمش شده و یکی شده با قلب و روحش... اما هنوزم... انگار که فاصله داره... خلوصِ خنکیِ لاوندر میونِ حجم زیادی از اکسیژنی که ریههاشو میبوسه، هنوزم بیش از حد کمه... کم.
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...