| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟕 |

538 77 16
                                    

_ یه جایی، گوشه‌‌ترین قسمتِ قلبم... گنجشکی با صدای سوزناکش آواز می‌خونه، که عجیـــــب ناله‌های تو رو به یاد من میاره.
تو بین شاخه‌‌های گریون یه بید مجنونِ تنها خونه ساختی، بهم حق میدی اگر با تمام وجودی که تو رگ‌های وصل شده به قلبم جریان داره... تو رو وصله‌ی تنم صدا بزنم؟
من از ممنوعه‌ها ترسیدم، من از مرزهایی که دورِ خودم می‌دیدم فاصله گرفتم تا هیچ کجای دنیا، منو از تو دور نکنه.
کم یادمه، کم یادمه چون... از لحظه‌ای که دیدمت، همه‌ی رویاهام رنگِ تورو گرفتن؛ اما یادمه که فرانسه برای من همه‌چیز بود؛ فرانسه کنارِ جونگکوک.
فشردن کلید دوربین‌های قديمي تنها صدایی بود که بعد از تُن دل‌گرفته‌ی نفس‌هات، مجذوبم میکرد. ثبت خاطره‌ها، از جونگکوک.
می‌خواستم یه پرورشگاهِ کوچیک بسازم، برای آرامشِ بچه‌هایی... مثل جونگکوک.
می‌خواستم سفر کنم، خانواده‌ی مادریم رو بشناسم، گذشته رو ورق بزنم تا شاید کسی پیدا بشه و بیاد بهم بگه... که هم‌خونِ منه، کسی که بهم جنگیدن برای تو رو یاد بده.
اما نرفتم گوک... نرفتم چون میون تقابلِ توی مطلق و تمام آرزوهای بیچاره‌ی خودم، همیشه تو برنده‌‌ی این جدال میشی طلایی.
من به خاطر تو، ریشه‌مو تو خاکی نگه داشتم که اسیر و محدودم میکرد... اما اگر قرار بود با رفتنم، بارون به سرِ پرنده‌ی بی‌پناهِ من بباره... ترجیح میدادم بی‌سرنوشت باقی بمونم، بی‌رویا... بی‌هدف... با تو... تویی که همیشه همراهِ منی و کاش! کاش که هیچ‌وقت باد از ما نگذره، کاش شاخه‌های منو نشکنه و تو رو بی‌خونه رها نکنه... گنجشکِ طلاییِ من.

Kim Taehyung,
Seoul, Korea - 2006

***

Pisse Froid
واژه‌ای رشد کرده، زیر سردترین بارونِ ابرهای آلوده‌ی فرانسه... زمانی که تمام گرمای وجود یک انسان از بین میره و تنها حسی که باقی می‌مونه، سرمــــاست؛ کوتاه در صرفِ یک حالت: سردی مطلق.

***

قطره‌های اشک، از روی گونه‌هاش سُر می‌خورد اما حالا... ردِ خشک شده‌ای رو به جا گذاشته بود و انگار پسر، تنها صدایی که می‌شنید، نجوای دخترانه‌ای بود که دور بودن اون مرد رو بهش یادآوری میکرد.
از هفده سالگی‌هاش، سقوط میکرد و به دنیایی تبعید میشد.. که تنهاترین، باقی می‌موند... تنها و بدون دست‌هایی که حالا کمرش رو رها کرده بود و انگار که با نیشخند پر تمسخری، بی‌کس بودنش رو بهش پس می‌فرستاد.

تهیونگ با قدم‌های بلندش ازش دور شد و همزمان با کوبیده شدنِ در به چهارچوبِ بی‌تقصیرش، پسر با زانوهای شُل شده‌ش به عقب تلو خورد و زمانی‌که لبه‌ی تخت رها شد، روی ملافه‌ چشم بست و دستش رو روی قفسه سینه‌ش کشید و محکم قلب به خارش افتاده‌ش رو چنگ زد. تاثیر قرص‌های پودر شده‌ی زیر زبونش، کم کم شدت پیدا میکرد و سرخیِ سفیدی اطراف عنبیه‌هاش نشون از جُنون آنی و آمادگی ذهن احمقش، برای توهمات رنگ خورده‌ی پشت پلک‌هاش میداد، اما انگار... انگار که حتی گودی‌های محو و تیره‌ی زیر چشم‌های خُمارش هم زجر می‌کشید و روحی که اسیرِ جسم پس زده‌ شده‌ش، خودش رو به پوسته‌ش می‌کوبید تا رها بشه، بی‌قرار ناله میکرد.

مــمنـــوعه | CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang