Du fleuve sans eau de Paris au sol sec de Séoul, c'est le sang de notre amour qui a traversé les frontières. Le monde entier sentait le sang... Le monde entier sentait le sang des cadavres d'amours interdits à jamais
از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنیا، بوی خونِ جنازهی عشقهایی رو میداد که برای همیشه، ممنوعه باقی میموند.
***
| موسیقی پیشنهادی این قسمت: Ghostly Kisses_Empty Note - از ابتدا تا انتها بشنوید.|
-" امشب برمیگردیم سئول، آماده باش."
نگاهش رو لحظهای از روی تهیونگی که بیتوجه به چشمهای خیسش کاغذها رو داخل پوشههای مخصوص شرکت قرار میداد، برنداشت و با بلند شدن مرد و رفتنش به سمت چمدونی که گوشهی اتاق قرار گرفته بود، تنها یک عبارتِ دو کلمهای مقابل چشمش جون گرفت و نتونست بیشتر از این، احساسی که داشت رو از نشئگیِ جسمش جدا کنه و به درک و هوشیاری برسه.***
تمام راهِ برگشت رو، بدون اینکه حتی یکبار سرش رو تکون بده و به پشت ماشین چشم بدوزه، در سکوت مطلق طی کرده بود و کوچکترین اهمیتی به نگاهِ خیره و ناچارِ پسری که از صندلیِ پشت راننده، با خستگی و سری که به شیشهی خیس شده از بارونِ پنجرهش، نگاهش میکرد نداده بود؛ جونگکوک اما هنوز هم جزء به جزءِ نیمرخِ مرد رو میبلعید و هیچکدوم، متوجهِ نگاهِ نامحسوسِ رانندهی جوانِ ماشین نبودند.
جونگکوک، اینبار با کلافگی از بینتیجه بودنِ نگاهِ خیرهش به مرد چشم ازش گرفت و با بستنِ چشمهاش، ناخنهاش رو محکمتر روی پوستِ زخم شدهی دستش کشید. فقط یکبار اون اصطلاح رو شنیده بود، هیچ اطلاعاتِ کافی دربارهش نداشت اما بیحسیِ عواطف مختصرترین و تلخترین دو کلمهای بود که میتونست به هم وصلهش کنه و تفسیری از برگهی جواب آزمایشاتی که اسم تهیونگ به زبان انگلیسی بالاش نوشته شده بود، بدست بیاره... باید از یه دکتر میپرسید... البته اگر قلبش میتونست کمی بیشتر تحمل کنه و این همه پر از تشویش و استرس درونِ سینهش، به تب و تاب نیوفته.
-" کنار هتل صبر کن."
صدای تهیونگ، بالاخره همزمان با رسیدن به تابلوی سبز رنگی که اسمSeoul رو به چشم مخاطب مینشوند، بلند شد و جونگکوک با نیمنگاهی از درونِ آینه، تصحیح کرد:
-" نیازی نیست."صدای بیروحش هیچ جوابی نداشت و تهیونگ فقط کوتاهتر زمزمه کرد:
-" برو خونه."پسرکِ جوان راننده اطاعت کرد و جونگکوک با فشردن لبهای ترک خوردهش به همدیگه، آهش رو توی گلو خفه کرد. پلکهاش خُمار و گرم شده برای دقایقی روی هم افتاد و نفهمید چطور زمان گذشت که با ترمزِ ریزی توسطِ رانندهی ماشین، چشم باز کرد و همزمان شد با بسته شدنِ دری که سمت تهیونگ بود. با نگاهش مردی رو که با قدمهای بلندش، انگار که از زندان آزاد و رها شده باشه، از ماشین دور میشد دنبال کرد و دست مشت شدهش رو به قلبِ غمگینش فشرد... تهیونگ میرفت و این همه بیقراری، برای بودن در کنارش... چیزی نبود که از چشمهای نیازمندی که جسم و روحِ اون مرد رو طلب میکرد، دور بمونه.
ESTÁS LEYENDO
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...