Diary, automne 171005
" برات زیاد نامه نوشتم و هربار دادمش به دست باد، مثل یه احمق... منتظر بودم به فرانسه برسه، به پاریسی که همیشه فکر میکردم بیشتر از من عاشقشی و... باورش هنوزم بهم درد میده.
اون نامه... شاید هم رسید نه؟ همون زمانی که مشغول بوسیدنش بودی و زیر بوتهای چرمی که همیشه نگاهم رو به خودشون خیره میکرد، لای برگهای زرد شدهی پاییزی که فقط بارونِ سردش نصیب من شد، لهش کردی.
میدونم دیگه مال من نیستی اما هنوز حسادت میکنم.
میدونم دیگه قرار نیست گلومو ببوسی اما هنوز مثل بچهها بغضم رو میشکونم و چشم انتظارِ دری میشم که قرار نیست باز بشه و چشمهای تو رو به خاطرم بیاره.
میدونم اما... نمیخوام باور کنم.
کجایی تهیونگ؟
چطوری بدون قلبت زنده میمونی... وقتی من از درد دوریت خیلی وقته که صدای قلبمو خفه کردم و گوشهی تختی که بوی تو رو نمیده بدون توجه به جیغ ریههای دلتنگم، زیر پنجرهی بازی که همیشه به خاطرش عصبی میشدی و با بوسههام ازم میگذشتی، سرم رو داخل بالشم فشار میدم تا نبودنت رو یادم بره.
اما تو روحِ ذهن منی ته... تو قاصدِ تمام ۱۳ سالِ گذشتهی زندگیم بودی و انگار من تمام روزهای ۴ سالگیِ بدون تو، فقط انتظار کشیدم. چطور تو رو فراموشت کنم؟ چطور خودمو فراموش کنم؟"***
-" گوک."
هشدارآمیز صداش میزنم که به سختی نگاه خیرهش رو از متن تاریخی کنار در خروجی شهربازی میگیره و به سمتم میدوئه، با خیال راحتتری به سمت جیمینی برمیگردم که نگاهش به مسیر نامشخصی خیره مونده:
-" داریم برمیگردیم چیم."
بیحواس به سمتم برمیگرده و من فرصت نمیکنم مسیر نگاهش رو دنبال کنم. دستی به یقهی تیشرتِ قرمز رنگش میکشه و از در شهربازی بیرون میاد:
-" اومدنمون بیفایده بود، هیچی سوار نشدیم."
غر غر میکنه که اهمیتی بهش نمیدم و حواسم رو معطوفِ جونگکوکی میکنم که با شیطنت، شُل و بیدقت روی جدولِ زردِ کنار خیابون راه میره:
-" جونگکوک."
دوباره که صداش میزنم چندبار پشت سرهم پلک میزنه و نگاهم میکنه که کمی اخم محوی بین ابروهام میشینه:
-" میخوری زمین."
-" حواسم هست."
میگه اما مطمئن نیستم، چشمهاش سرشار از شیطنت و هیجانه و همینکه نذاشتم سوار ترن هوایی بشه و فقط گذاشتم از دستگاههای بازی استفاده کنه، نشون میده شیطنت وجودش هنوز تخلیه نشده. اینبار نزدیکش میشم و دستش رو میگیرم و با کشیدنش تو جیبِ اُورکت پاییزه و قهوهایم، اون رو به سمت خودم میکشونم:
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...